📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4210
شوخیی نکنننن
هیچکس خانم حیدری عزیز من نمیشه😟
#mahya
#دایگو
~~
ایگی: نمیدونم چیکار اصلا تو مدرسه ما😂
📪 پیام جدید
میدونم هنوز تعداد ممبر هات زیاد نیست، میدونم حتی رسیدن اینجا به هشتاد نفر به نظرت سخت میاد، ولی ما پیشت هستیم و اگه کسی توی راه از پیشت رفت، لیاقتت رو نداره، امیدوارم همیشه اینجا باشی، ما دوستت داریم، من دوستت دارم، و امیدوارم آیدی ما که اولین ممبر هات بودیم رو توی سیو مسیج ات داشته باشی، همون طور که ما همیشه تو رو بین چنل هامون نگه میداریم حتی اگه اجبار باشه فقط یه چنل داشته باشیم.
#1
#دایگو
~~~
من مردم،
لعنتییی ممنونمممم
نمیدونم چی بگم
*ذوق ذوق ذوق ذوق ذوق*
خب من واقعا انتظار نداشتم انقدر زیاد بشم، و الانم تک تکتون رو دوست دارم که من رو تشکیل میدید.
اونا هم که لفت دادن بهشون حق میدم همین مالی نیستم، و من خیلی ممنونم چیز دیگهای نمیتونم بگم، ممنون. ممنون
اگی: یبدفعبهتبلابلایاعیلل
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4189 ممنوننن
آره منم خیلی دوست دارم
راستی تو بگو چیشد که شدی ویدار؟
#فویو
#دایگو
~~~
خب یکی از مجموعه های مورد علاقه من یعنی شهر خرس یه شخصیت به اسم ویدار داشت.
اون نقش زیادی تو داستان نداشت ولی خیلی خفن بود و منم به خاطر اینکه به یاد بیارم روزی میون اون آدما، زندگی کردم، خندیدم، اشک ریختم، هاکی بازی کردم و ...
این لقب رو روی خودم گذاشتم🙃
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4183 منم با این موافقم
ترکیب خیلی عالی ای است..🙄🗿🤣✨
#فویو
#دایگو
~~
😂👍👌
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4195 نه بابا این چه حرفیه
خودم وسطاش به مشکل خوردم چون نمیتونستم از زمانم درست استفاده کنم
اگه یادتون باشه خودم وسطاش گفتم دیگه نمیتونم بازی کنم🥲
البته خیلی خوش گذشت بهم توی همون زمان
ممنونن😭✨✨
#فویو
#دایگو
~~
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4192
رابطه راف و لئو یه چیزی ورای تصوره. راف لئو رو عاشقانه میپرسته. به عنوان برادر بزرگه اش به شدت قبولش داره و به شدت هم مراقبشه فقط نمیخواد تحت فشار بذارتش و چون لئو به عنوان برادر بزرگه بار همه مسئولیتارو رو دوش خودش میدونه باعث میشه از بقیه یکم فاصله بگیره. راف واقعا نگران لئو ئه که یه وقت خودشو از پا در نیاره. راف و لئو تو بچگی رفیق جینگ هم بودن. قسمتای فلش بک رو دیدید؟
(من دیوانه اون قسمتایی ام که به آینده سفر میکنن)
#little_M
#دایگو
~~~
آره خب. ولی راف بیشتر حسودیش میشد. از اینکه خود رهبر نیست، یعنی لئو رو خیلی دوست داشت و زبون دوست داشتنش دعوا و بحث با لئو بود اما حسودی هم میکرد.
لئو هم با راف همش دعوا می گفت اما درواقع نگرانش بود.
در کل خیلی خوب بودن، پر از فراز و نشیب و خیلی قابل درک
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4225
صراط😂
#little_M
#دایگو
~~
ای باو😔
آخه چرا تا حالا بای نوشته باشم صراططططططط😂
جیپ خاکستری، درحالی که به نفسنفس افتاده بود جاده نورثرود (North Road) را طی میکرد، جادهای تنگ درمیان تپههای پوشیده از کاج گیلدِد وَلی (Gilded Valley) که سنگفرشی ناهموار و زمخت داشت. حرکت ماشین آنچنان کند بود که میشد سنگفرشهای جاده را شمرد بیآنکه حسابشان از دستت در برود؛ بشکه بزرگی هم که توسط ماشین کشیده میشد کمکی بهشتاب گرفتن خودرو نمیکرد. سرنشینان خودرو نیز از این اوضاع جاده چندان راضی نبودند: دو دختر، یکی کوتاه و سرخموی و دیگری بلندقامت و لاغراندام، یک اُرک (Orc) با فیزیک بدنی غیرقابل تصور - که پشت فرمان نشسته است - و یک بانوی کوتوله (Dwarf) که هیچ بویی از ظرافت و زنانگی نبرده و صندلی عقب خودرو را خالی گذاشته تا برروی سقف بشکه مسکن کند. بشکهای که سرشار است از دشمن کبد؛ سمی که آرامآرام ذهن مردم را مسموم کرده، آنان را بهنوشیدن جرعهها و لیوانهای بزرگتر واداشته، و درنهایت با کشتن کبدشان، آنان را نیز بهکام مرگ میکشاند. اما خب، بیایید اعتراف کنیم که نوشیدنی نوشیدن حال میدهد.
آیوی (Ivy) همانطور که از آینهبغل جیپ، زولتانایت (Zultanite) را تماشا میکرد که روی بشکه نشسته و با کارد و چنگال بهجان گیتار جدیدش افتاده است، آهی کشید و گفت:«کاش منم مثل اون ذوق چیزی رو داشتم...» و جهت آینه را تغییر داد تا فقط تصویر خودش در آن بیافتد: تصویر دختری خسته و خوابآلود، با پوستی بهسان برف و گیسوانی پیچدرپیچ بهسان سیمتلفن که سیاهی رنگشان کَلایِغ را شرمنده میساخت. بینی کوچک و ککومکهای کمرنگ روی آن همزمان هم بهزیبایی چهرهاش میافزودند و هم از سن و سالش میکاستند، اما باریکه نقرهای رنگی که در گیسوانش خودنمایی میکرد نشان از تجربه بسیار او میداد و درچشم مردم خیرهکننده مینمود؛ اما خیرهکنندهترین بخش چهرهاش، گیسوانش نبودند، بلکه چشمهایش بودند. چرا که یک چشم او ساده و بیریا بود، قهوهای مانند پوسته درخت، و دیگری سبزرنگ و پرزرق و برق، مردمکش بهشکل قلب بود و اندرون سفیدی کره چشمش رگههای طلا بهچشم میخورد، طلایی که با مهارت یک استاد درون آن نشانده شده بود.
آیوی بهتصویر خودش در آینهبغل جیپ لبخند زد. چهرهاش را دوست میداشت و بیش از آن چشم سبزرنگش را. پس دستی بهسوی صورتش برد، دستهمویی را کنار زد و چشم سبزرنگ را از حدقهاش بیرون آورد. اندکی بهآن گوی شیشهای خیره شد، خاطراتی را مرور کرد و گویی که آن گوی تیلهای بیش نیست، آن را بالا و پایین انداخت. و درست هنگامی که غرق در خاطرات شده بود صدایی بلند، زمخت و خشدار رشته افکارش را پاره کرد و باعث شد تا چشم شیشهای از دستش بیافتد:«آیوی! میدونی که هروقت اونکار رو میکنی حالم بد میشه!» صدای آرکانتاید (Arkantide) بود، اُرک گندهبکی که پشت فرمان نشسته بود و تلاش میکرد تا برای نمیدانم چندمین بار ماشین را خاموش نکند. آیوی که عصبی شده بود با لحنی نیشدار و انتقامجویانه پاسخ داد:«چیه؟! نکنه مشکلی با چشمم داری؟!» و با حفرهخالی چشمش، کینهتوزانه به او خیره شد.
و اینجا بود که آرکانتاید کمآورد، با دو متر و سی سانتیمتر قد، و یک متر و سیوپنج سانتیمتر عرضشانه، پشت فرمان خودرو از حال رفت. و ماشین را بهامان خدا گذاشت تا سرپایینی جاده را برود و محکم با یک تابلوی چوبی برخورد کند؛ تابلویی که روی آن نوشته شده بود: نورثبریج (North Bridge) ۱۵ کیلومتر.
#نامآور