eitaa logo
شماره "۱"
151 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
114 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/4192 رابطه راف و لئو یه چیزی ورای تصوره. راف لئو رو عاشقانه میپرسته. به عنوان برادر بزرگه اش به شدت قبولش داره و به شدت هم مراقبشه فقط نمیخواد تحت فشار بذارتش و چون لئو به عنوان برادر بزرگه بار همه مسئولیتارو رو دوش خودش میدونه باعث میشه از بقیه یکم فاصله بگیره. راف واقعا نگران لئو ئه که یه وقت خودشو از پا در نیاره. راف و لئو تو بچگی رفیق جینگ هم بودن. قسمتای فلش بک رو دیدید؟ (من دیوانه اون قسمتایی ام که به آینده سفر میکنن) ~~~ آره خب. ولی راف بیشتر حسودیش می‌شد. از اینکه خود رهبر نیست، یعنی لئو رو خیلی دوست داشت و زبون دوست داشتنش دعوا و بحث با لئو بود اما حسودی هم می‌کرد. لئو هم با راف همش دعوا می گفت اما درواقع نگرانش بود. در کل خیلی خوب بودن، پر از فراز و نشیب و خیلی قابل درک
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/4225 صراط😂 ~~ ای باو😔 آخه چرا تا حالا بای نوشته باشم صراططططططط😂
جیپ خاکستری، درحالی که به نفس‌نفس افتاده بود جاده نورث‌رود (North Road) را طی می‌کرد، جاده‌ای تنگ درمیان تپه‌های پوشیده از کاج گیلدِد وَلی (Gilded Valley) که سنگ‌فرشی ناهموار و زمخت داشت. حرکت ماشین آنچنان کند بود که می‌شد سنگفرش‌‌های جاده را شمرد بی‌آنکه حسابشان از دستت در برود؛ بشکه بزرگی هم که توسط ماشین کشیده می‌شد کمکی به‌شتاب گرفتن خودرو نمی‌کرد. سرنشینان خودرو نیز از این اوضاع جاده چندان راضی نبودند: دو دختر، یکی کوتاه و سرخ‌موی و دیگری بلندقامت و لاغراندام، یک اُرک (Orc) با فیزیک بدنی غیرقابل تصور - که پشت فرمان نشسته است - و یک بانوی کوتوله (Dwarf) که هیچ بویی از ظرافت و زنانگی نبرده و صندلی عقب خودرو را خالی گذاشته تا برروی سقف بشکه‌ مسکن کند. بشکه‌ای که سرشار است از دشمن کبد؛ سمی‌ که آرام‌آرام ذهن مردم را مسموم کرده، آنان را به‌نوشیدن جرعه‌ها و لیوان‌های بزرگتر واداشته، و درنهایت با کشتن کبدشان، آنان را نیز به‌کام مرگ می‌کشاند. اما خب، بیایید اعتراف کنیم که نوشیدنی نوشیدن حال می‌دهد. آیوی (Ivy) همانطور که از آینه‌بغل جیپ، زولتانایت (Zultanite) را تماشا می‌کرد که روی بشکه نشسته و با کارد و چنگال به‌جان گیتار جدیدش افتاده است، آهی کشید و گفت:«کاش منم مثل اون ذوق چیزی رو داشتم...» و جهت آینه را تغییر داد تا فقط تصویر خودش در آن بیافتد: تصویر دختری خسته و خواب‌آلود، با پوستی به‌سان برف و گیسوانی‌ پیچ‌در‌پیچ به‌سان سیم‌تلفن که سیاهی رنگشان کَلایِغ را شرمنده می‌ساخت. بینی کوچک و کک‌و‌مک‌های کمرنگ روی آن همزمان هم به‌زیبایی چهره‌اش می‌افزودند و هم از سن و سالش می‌کاستند، اما باریکه نقره‌ای رنگی که در گیسوانش خودنمایی می‌کرد نشان از تجربه بسیار او می‌داد و درچشم مردم خیره‌کننده می‌نمود؛ اما خیره‌کننده‌ترین بخش چهره‌اش، گیسوانش نبودند، بلکه چشم‌هایش بودند. چرا که یک چشم او ساده و بی‌ریا بود، قهوه‌ای مانند پوسته درخت، و دیگری سبزرنگ و پرزرق و برق، مردمکش‌ به‌شکل قلب بود و اندرون سفیدی کره چشمش رگه‌های طلا به‌چشم می‌خورد، طلایی که با مهارت یک استاد درون آن نشانده شده بود. آیوی به‌تصویر خودش در آینه‌بغل جیپ لبخند زد. چهره‌اش را دوست می‌داشت و بیش از آن چشم سبزرنگش‌ را. پس دستی به‌سوی صورتش برد، دسته‌مویی را کنار زد و چشم سبزرنگ را از حدقه‌اش بیرون آورد. اندکی به‌آن گوی شیشه‌ای خیره شد، خاطراتی را مرور کرد و گویی که آن گوی تیله‌ای بیش نیست، آن را بالا و پایین انداخت. و درست هنگامی که غرق در خاطرات شده بود صدایی بلند، زمخت و خش‌دار رشته افکارش را پاره کرد و باعث شد تا چشم شیشه‌‌ای از دستش بیافتد:«آیوی! می‌دونی که هروقت اون‌کار رو می‌کنی حالم بد می‌شه!» صدای آرکانتاید (Arkantide) بود، اُرک گنده‌بکی که پشت فرمان نشسته بود و تلاش می‌کرد تا برای نمی‌دانم چندمین بار ماشین را خاموش نکند. آیوی که عصبی شده بود با لحنی نیش‌دار و انتقام‌جویانه پاسخ داد:«چیه؟! نکنه مشکلی با چشمم داری؟!» و با حفره‌خالی چشمش، کینه‌توزانه به او خیره شد. و اینجا بود که آرکانتاید کم‌آورد، با دو متر و سی سانتی‌متر قد، و یک‌ متر و سی‌و‌پنج سانتی‌متر عرض‌شانه، پشت فرمان خودرو از حال رفت. و ماشین را به‌امان خدا گذاشت تا سرپایینی جاده را برود و محکم با یک تابلوی چوبی برخورد کند؛ تابلویی که روی آن نوشته شده بود: نورث‌بریج (North Bridge) ۱۵ کیلومتر.
تو سختی کشیدی تو ناشناس فرستادی من با زرنگ بازی از آکیا فور کردم🤣🤣
خیلی خیلی قشنگ بود و البته متفاوت، اصلا انتظار نداشتم داستانم رو با روش خاص خودت فانتزی کنی
گایز زیر همون ناشناسا ویرایش میزنم جواب میدم
و در واقع من داستان و فضا رو دادم تا شخصیت بسازید و جایگذاری کنید، تو فضا رو گرفتی بقیه رو چیدی😅 و این فوق العاده کردتششش
شماره "۱"
و در واقع من داستان و فضا رو دادم تا شخصیت بسازید و جایگذاری کنید، تو فضا رو گرفتی بقیه رو چیدی😅 و ا
اصلا انتظار نداشتم چشمشو در بیاره و مخصوصا که آرکنتاید غش کنه، عالی بود🤣🤣
مرسی بابت وقتی که گذاشتی و می‌ذاری
📪 پیام جدید اینم بخش کوچک و ابتدایی داستانی که می‌خوام با ایده چالش ویدار بنویسم🦋 ~~~ چه شوددد، منتظریمااا
📪 پیام جدید وای این چالش نورث ویج چقدر خفنه عاشق اونی شدم که فویو نوشت. مدیونی اگه همه این شخصیت ها رو با هم وارد داستان نکنی یه داستان خفن ننویسیا ~~ خوشحالم دوست داشتیییی خب... پس مدیونم چون واقعا مخصوصا الان شرایطش نیست. شاااید یه روزی در آینده. ولییی اگه بخوام بنویسم احتمالا همونجوری که اولش تو ذهن خودم بود بنویسم. نمیدونم والا