📪 پیام جدید
کی واسه فردا امتحان ادبیات داره و باید تا چهارشنبه ۵۰ سوال ریاضی حل کنه و تازه امتحان ریاضی هم داره و باید کار عربیش رو انجام بده و ۶۰ تا سوال شیمیش رو بنویسه و واسه امتحان هم بخونه؟
بله من
#mahya
#دایگو
~~
من چیزی از کار های خیلی خیلی زیادم نمیگم شاید لو برم ولی آفرین همینقدر سرم شلوغه😭🥺
شماره "۱"
📪 پیام جدید اشکال نداره منم بهت بگم ایگی؟ ایگدراسیل یکم طولانیه و معمولا اشتباه تایپش می کنم میشه ا
راحت باش بابا هرچی عشقته صدام کن😁
شماره "۱"
📪 پیام جدید ایگدراسیل میای روبلاکس؟😭💔🤣 #mahya #دایگو ~~
شیمی مرا سلام میگوید اخه😔
ایشالا فردا
هدایت شده از مُحِب المهدی..)
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد تمامی شهدایی که تو حسرت زیارت کربلا موندن...💔
https://eitaa.com/fjboakcfgf
شماره "۱"
نیمه چالش : مجبورین برای نجات من به دنیای زیرین نفوذ کنید! ولی چارون ( شارون یا کارون !) همون قایق
خب این یه داستان نسبتا قدیمیه.
یه روز که تو کمپ دورگه ها نشسته بودم و با یکی از دوستان مسابقه زل زدن به خورشید داشتیم یه پیام آیریس دریافت کردم که لورال با عجله از من کمک میخواد. کلی نفس نفس می زد و اشکش روون بود، از اون پشت هم صدای خنده های ترسناک و جیغ میومد.
پیام آیریس که تموم شد خیلی سریع وسایلم رو جمع کرد و از اردوگاه در رفتم.
بعد چند ساعت پرواز با شیردالم، به ورودی جهان زیرین رسیدم، بند کیفم رو محکم گرفتم و وارد شدم.
اونجا یه جای تاریک و نمور و سرد بود، صدایی از چا من رو پروند:《سوار شو》به خودم اومدم و دیدم که یه مرد قد بلند رنگ پریده با موهای شبیه شیردالم وقتی با یه پگاسی درگیر میشه. اون کت و شلوار و تیپ ایتالیایی ها داشت، ناگهان گفته های آنابث یادم اومد، اون چارون بود!
سوار قایق شدم و دعا کردم که نفهمه من زندهام. ازم پول گرفت تا یه جایی رفتیم.
ازم پرسید:《چرا مردی؟》لبم رو گاز گرفتم و گفتم 《تصادف کردم》اخم کرد و گفت:《امروز تصادفی نداشتیم.》بعد از یقه ام گرفت و کلمو نزدیک رود کرد جوری که نصفه بیرون قایق قرار بگیره. فریاد زد:《دروغگو. بگو چی میخوای》منم فریاد زدم:《بلندم کن تا بگم. قول میدم کلکی در کار نباشه. به رود استیکس.》رود زیر پامون کمی غرید. چارون بلندم کرد اما یقهام رو ول نکرد. نفس زنان بزرگترین رازم را در گوشش گفتم.
اون هم ناگهان ترسید و عقب عقب رفت.
بعد بدون هیچ حرفی من رو تا ساحل رسوند.
خلاصه از بین ارواح بدبخت بیچاره که گذشتم به قصر هادس و پیش لورال رسیدم، با وضع دهشتناکی داشت شیشه میشست.
بله من ایییین همه سختی کشیده بودم چون پرسفونه (که مثل احمقا میخندید) لورال و یه مشت دورگه بیچاره دیگه رو مجبور کرده بود قصر تکونی بکنن.
شب اون روز لورال قبل برگشتنم پرسید چجوری از چارون رد شدم، منم با بی خیالی گفتم:《یه چیز مصری》
لورال با تعجب پرسید:《چی؟》
منم گفتم:《کافیه اسمش رو بلد باشی تا بتونی به هر کاری وادارش کنی.》بعد چشمک زدم و گفتم:《از مزایای دختر نمونهی آپولو بودن》
بعدم به سمت اردوگاه راه افتادم البته ته اردوگاه دورگه ها چون کایرون کلمو میکند که فرار کرده بودم. به سمت اردوگاه سوگورو راه افتادم.
یادته لورال؟ چه روزای جالبی بودا
شماره "۱"
خب دو نفر بعد مدیا و ویدار کاراکتر یک : سن:۱۹ جنسیت:دختر رنگ مو:سرخ کبود رنگ چشم: خاکستری نژاد: آدم
ملکه دستور داد:《به جرم قتل پادشاه. سرش را بزنید》و تیغهی گیوتین فرود آمد.
تیغه گوشتم را شکافت و سرم را جدا کرد. بانو راست میگفت، مرگ با گیوتین دردناک است. من مجازات را میپذیرم اما ای کاش با چیزی مثل طناب دار اعدام میشدم، جوش خوردن سر زمان میبرد.
سرم را به همراه خودم به قبرستان بردند و به طرز فجیعی دفن کردند، یکی باید به آنها احترام با مردگان را یاد میداد.
نیمههای شب بود که صدای زوزهی گرگ سکوت را شکست و خاک خفقان آور و سرد را کند. پنجهها کمی به بدنم خوردند اما بالاخره خاک رویم برداشته شد. یکی دیگر از سربازان زشت بانو، یک گرگینه.
در کنارش اولیورا، دکتر مخصوص بانو ایستاده بود. گرگینه مرا به همراه سرم از قبر بیرون آورد، به چشمانش نگاه کردم، رنگشان سبز بود و ناآشنا به نظر میرسید. غرغر کردم:《چقدر دیر》اولیورا زانو زد و در حالی که سرم را روی گردنم قرار میداد گفت:《چقدر ناجوره. درد داشت؟》گفتم:《معلومه که نه.》همان درد آشنا مانند اینکه برق مرا گرفته باشد در بدنم پخش شد، مجازات دروغ گفتن. اولیورا پوزخند زد، پرسیدم:《گرگینه جدیده؟》اولیورا گفت:《بله.》
درست حدس زدم، از اضطراب داخل چشمانش معلوم بود. گفتم:《داره درد میکشه نمیخوای به حالت اول برش گردونی؟》اولیورا دستش را به سوی گرگینه تکان داد و او به حالت انسانی تغییر شکل داد. با دیدنش قلب مردهام تپید. به چشمان سبز پر اضطراب و موهای لخته سورمهای او خیره شدم، داشتم از چهره خوش تراشش لذت میبردم، که سرم غل خورد رفت. اولیورا جیغ زد و سریع پرید تا سرم را بگیرد که در حال انجام این عمل، با پایش دستم را له کرد. لعنت فرستادم.
چند ساعت بعد ماه که رفت و خورشید طلوع کرد، ترس و اضطراب پسر هم کاهش یافت، سرم به بدنم نسبتا جوش خورده بود و به یکی از قبر های بزرگ تکیه داده بودم.
اولیورا از فرصت استفاده کرده و رفت تا از جنازهها ماده برای جادوگری برداره. من ماندم و پسر که خیلی معذب ایستاده بود.
از او پرسیدم:《از خانواده سلطنتی هستی؟》و به لباس هایش اشاره کردم.
گفت:《شاهزاده.》چشمانم از تعجب گرد شد. کمی بعد بالاخره سؤالش را پرسید:《چجوری... چجوری زندهای؟》
خندهای کردم و گفتم:《من مرده متحرک هستم.》دوباره درد برق گرفتی در سراسر بدنم پخش شد، صورتم را از درد جمع کردم.
گفتم:《بانو من رو مجازات کرده تا هیچوقت نمیرم، پیر نشم و راست نگم. تا بتونم به درستی بهش خدمت کنم.》اینکه نتوانم گاهی راست بگویم، درد را در سراسر بدنم پخش میکرد که یکی دیگر از نفرینهای سادیسمی ملکه بود.
پسر پرسید:《مگه چیکار کردی؟》پوزخند زدم و پاسخ دادم:《میخواستم از نورش بدزدم.》حالا نوبت پسر بود تعجب کند.
دزدیدن نور از الهه ماه کار پر ریسکی بود، من هم انجامش دادم و وقتی گیر افتادم، الهه مرا اینگونه مجازات کرد و حالا برایش کار میکنم.
گفتم:《اولین بارته که تبدیل میشی، نه؟》
پسر گونههایش سرخ شد. خدایا چقدر بامزه خجالت میکشید! گفت:《نه راستش. اولین باره ماموریت میام ولی قبلا هم تبدیل شدم. ولی... هر دفعه به اندازه دفعه قبل دردناک و ترسناکه.》
تمام گرگینهها برای الهه ماه کار میکردند و هرگاه او میخواست باید به دستوراتش عمل میکردند. در حال فکر کردن به این قضیه و البته پسر که خیلی هم جذاب بود، بودم که اولیورا فریاد زد:《کریستینا اگه حالت خوب شده وقت رفتنه.》دستم را برای کمک دراز کردم و پسر دوباره با گونههای گل انداخته کمکم کرد بلند شوم.
به او تکیه دادم و با هم به سمت اولیورا رفتیم.
مرگ با گیوتین خیلی دردناک بود اما مرا با پسری که همسر آیندهام بود، آشنا کرد.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4356
خیلی خوب از سنت محافظت می کنی😂#Callous
#دایگو
~~~
گودرتتت💪💪