در خواب کسی را دیدم، زنی که با عجز و ناله از من میخواست انتقامش را از کسانی جویا شوم. از او پرسیدم:《مگر جادوگران بنفشه با تو چه کردند؟》
او نیز به من نشان داد.
نشان داد که جادوگران بنفشه، چون خود به اشتباه خود را زشت کرده بودند از هر زیبایی متنفر بودند. آنها با اعتقادهایشان، آن زن به جرم زیبایی مرد تا با خوناش جاددگران بنفشه را فقط کمی زیباتر کند.
من انتقامش را گرفتم. به خاطر زن شیطان شدم و تمام جادوگران بنفشه را کشتم و گل های بنفشه را با خونشان سیراب کردم.
برای تو مادر، که چون زیبا بودی کشته شدی.
_غمنامه، جلد چهارم، مادر زیبای قاتل، بخش اول، قتل عام نخستین
هدایت شده از رونــیآ★
خب علیک سلام. من لورام.. لورا شرلی. ( هیسسس این اسمیه که جادوگرا برام انتخاب کردن)
اسم واقعیم آنه بید. شاید براتون سوال باشه چرا آنه؟ خودمم نمیدونم ولی فکر کنم کسی که من و به دنیا اورده دیده حیفه یه آنه واقعی توی این دنیا نباشه.
خلاصه که عرضم به حضورتون من ۱۲ سالم بود و توی هویت آنه بودم و یهو استاد جادوگرم من و برد تو اتاقش که چند تا جادوگر دیگه هم بودن و از تو یه دفترچه بزرگ و قدیمی برام اسم لورا شرلی که متعلق به یه پیرزن جادوگر متعلق به دویست سال پیش بوده رو برام انتخاب کردن.
لامصب پیرزنه هم خیلی قدرتمند و خلاق بودهها... درست عین خودم!
حالا بگذریم نمیخواستم این چیزارو بگم اصلا.. میخواستم یه ماجرایی براتون تعریف کنم.
هدایت شده از رونــیآ★
چند هفته پیش بود و من شاد و خندون درسای سنگینمو که هیچ بشری نمیتونست اونارو بخونه میخوندم تا برای یه جادوگر عالی شدن تلاش کنم.
استادم یه جادوگر عالی مرتبه و سختگیر بود. ولی تایید و معربونیش موقع نمره بالا کرفتن قابل ستایش بود.
تا اینکه خبر رسید یه پسر هم سن و سال من گند زده به جمع دوستانه استاد جادوگرش.
خلاصه اون پیر برای ما یه سر کوفت شده بود و با همون سر کوفت ما درسامونو جلو میبردیم و سعی میکردیم مایهی آبروریزی نباشیم.
تا اینکه.. یه روز که مشغول چرید- چیز ببخشید، گشتن توی کتابخونه نم گرفته استادم بودم.
یه کتاب گندهی گندهی هیولا پیدا کردم که خود ابلیسم ظاهر میشد نمیتونست بخونتتش.
ولی خب داداشیا من آنه( لورا) بودماا😼
خلاصه خواندم آن را و تهش را کفش کردم.. چیز کشف.
و میدانید در آخر چه فهمیدم؟ این کتاب کتابِ گمشدهی پتولمی بود و درونش مسئله مجهول سفر به زمان توضیح داده شده بود.
تا به خودم اومدم دیدم پهن شدم کف پارکت کتابخونه و درحالی که پولیور قرمز آلبالوییم روی زمین ساییده میشه با یه گچ سفید و زرد روی پارکت یه ستاره شیش پر و دایره میکشم.
از حق نگذریم خیلی سخت بود. یخت ترین دایرهی جادویی بود که تو عمرم کشیده بودم.
پر از ریز جزئیاتی که حتی اگه یه خط کوچولو روشون میرفت یهو پِرت! همهچی خراب میشد و یهو میدیدی تو دوران دایناسورا یامیام شدی و وجود نخواهی داشت و زاده نخواهی شد.
خلاصه بلاخره کشیدمش و با سلام و صلوات رفتم وسط دایره و با اجی مجی لاترجی مخفیای که قرار نیست هیچ وقت برا شما فاشش کنم به یه چاه بی سر و ته پرت شدم.
یا شایدم این طوری فکر میکردم چون وقتی بیدار شدم خودمو وسط یه عالمه شن و زیر نور پدر سوز افتاب دیدم.
و خب بعدش سوختم. آره سوختم.. شما باشید توی یه صحرا یا بیابون با این شدت و گرما، درحالی که پولیور تنتونه نمیسوزید؟!
خلاصه هلک و هلک مثل یه کرهای که داره با بیشترین سرعت ذوب میشه توی اون نمیدونم کجا به راه افتادم.
کم مونده بود غش کنم و چشمام مثل هنرپیشهها سیاهی بره که خوردم به یکی و صدای غرغری شنیدم.
بیحال پخش شدم رو شنا که همون طرف اومد بالا سرمو و سرشو نزدیک صورتم کرد و چشماشو ریز کرد.
موهاشو مصری زده بود و چشمای قهوهای و پوست تیرهای داشت و یه لباس سفید مصریم پوشیده بود.
با نفس نفس پرسیدم:
« تو..تو کی هستی؟! »
پسر با دهنی به شما خط صاف شده گفت:
« این و من باید ازت بپرسم. »
تا مثل ماهی دهن باز کردم چیزی بگم از اون ور صدایی دراومد:
« بارتیمیوس کارم تموم ش... آه خانوم شما کی هستین؟!»
صاحب صدا اومد جلو و من برگ و کرکم ریخت.
چون صاحب صدا همین پسر بود. ولی این صاحب صدا توی دستش کتاب و کاغذ و گچو اینا بود.
زمزمه وار پرسیدم:« تو یه جادوگری؟!»
صاحب صداخم شد و دستش و جلوم دراز کرد تا بلند بشم:
« آره یجورایی. اسمم پتولمیه و شما؟! »
با شنیدن اسم پتولمی چشمام گرد شد و ناخوداگاه انگار شارژ شده باشم که توانشم نداشتم، دست پتولمی رو گرفتم و به جای اینکه بلند شم، دستش رو کشیدم که افتاد روم.
صدای اخ هر دومون بلند شد و بارتیمیوس به هر دوتامون نگاه کرد.
با خنده میگم:
« ببخشید.. من آنهام..»
پتولمی هم آروم خندید و درحالی که بلند میشد دستی به موهای نارنجیم کشید:
« اهل مصر نیستی نه؟! »
سری تکون دادم که لبخندی زد.
بذارید داستان و همینجا تموم کنم و با حزعیات نگم چون دوست ندارم اون لذت گردشی که با پتولمی کردم و با بارتیمیوس سر به سر هم گذاشتیم و با چیز دیگهای عوض کنم و آخرین بار وقتی داشتم میرفتم.
ناوخودآگاه پریدم بغل پتولمی. گرچه تنش بوی عرق میداد اما عطر وجودش اونقدر قوی بود که اون و زیاد حس نکرد.
دستام رو محکم دورش حلقه کردم:
« میتونم دوباره بیام؟! »
:« البته که میتونی.. آنه.. دوستای من همیشه میتونن بیان.. »
لبخندی زدم و اونم لبخندی زد و بعد باهم خداحافظی کردیم.
البته اگه قبل از اون دوباره دویدم و یه بوس روی لپش کاشتم و بعد با خنده خداحافظی کردم و اومدم خونه و اسم لورا شرلی به عنوان هویتم در نظر گرفته شد .
دارید به شاهکاری از فاذر نگاه میکنید
از دنیای بارتیمیوس چی از این خفن ترررر؟ فاذر و بارتیمیوس و پتولمی باهم؟😭😭
مرسی که شرکت کردی
شماره "۱"
در خواب کسی را دیدم، زنی که با عجز و ناله از من میخواست انتقامش را از کسانی جویا شوم. از او پرسیدم:
از غمنامه خوشم اومد ادامه میدم یوهاهاها
شماره "۱"
در خواب کسی را دیدم، زنی که با عجز و ناله از من میخواست انتقامش را از کسانی جویا شوم. از او پرسیدم:
قصههای پریان و داستان راپونزل و فیلین رایدر داستان خوشی بود که همه میدانستند.
اما چیزی که نمیدانستند داستان اصلی بود، داستان اصلی که نویسنده با تبدیل آن به داستان خوش، محبوبش کرده بود.
در داستان اصلی بعد از گذشت روزها راپونزل بیشتر و بیشتر عاشق فیلین شد، اما جادوگر بدذات او را برای تنبیه نفرین کرد و به دیو بزرگ و زشتی تبدیل کرد.
فیلین که نمیدانست پس مانند همیشه راپونزل را صدا زد تا موهایش را پرتاب کند.
اگر دیوی بلند گیسو در اطراف یک قلعه سنگی دیدید، از او مترسید. او ناراحت و غمگین است چرا که با اینکه نمیداند چه اتفاقی افتاده است اما با خوردن معشوقهاش غمی عظیم بر قلبش سنگینی میکند.
_غمنامه، جلد پنجم، گیسو کمندِ دیوذات، بخش دوم، دیو را نکشید
https://eitaa.com/writer_fazar/1726
در مورد زیاد حرف نزدنت با هم صحبت کردیم نکردی_🥰🤨
شماره "۱"
قصههای پریان و داستان راپونزل و فیلین رایدر داستان خوشی بود که همه میدانستند. اما چیزی که نمیدانس
ولی این واقعا غمناک بود، به خاطرش همه تصوراتم رو نابود کردم😂💔💔
هدایت شده از ✦اخگر
حمایتی داریم جذابببب💘✨
این پیام رو فور کنید کانالتون، تگ کانال + توضیح خلاصه، بفرستین توی گپ 🌱
https://eitaa.com/joinchat/564528437C77acfa14d0
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
این پیام حاوی تقدیمی است؛
این پیام رو فوروارد کنید و لینک چنلای زیباتون رو توی ناشناس بفرستید ، اون وقت من:
1_ میگم چنلتون شبیه کدوم یک از شخصیت های کتابای ریک ریوردنه ( یعنی به جز پرسی جکسون از بقیه کتابا هم میگم )
2_ میگم اولین هیولایی که باهاش می جنگید چیه و با چه سلاحی شکستش می دید.
3_ و محیطی که توش زندگی می کنید رو توصیف می کنم:)
ظرفیت؟ نامحدود
امضا ، کادر مدیریت اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛