eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
تکتکشون فوق العاده بودن، روحم جلا یافتتتت
خیلی قلمت قشنگه😭
یه وایب خاصی میدن،
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5740 وایی این خیلی قشنگ بوددد. ~~~ نظر لطفتههه
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5759 عالی بودن! تک تکشون خیلی خلاقانه بودن واقعا نمیدونم چی بگم ~~~ جدی؟ ممنونمممم از صدقه سری عکساتههه
هدایت شده از سمفونی زندگان☆
شخصیت : اسم: دیویس نوع/گونه: انسان/گرگینه سن: ۱۷ سال محل زندگی: روستای حفاظت شده انسان ها/فریسیتی کار: کلکسیونر قلب خوناشام ها علایق: شمشیر و سلاح _ گل ونوس مگس خوار _ پری ها _ شکار خوناشام های شب زاد قدرت/توانایی: به عنوان یک دورگه انسان/گرگینه تنها چیزی که به ارث برده قدرت شنوایی قوی و دید در شبه. داستان کلی: دیویس برادر آنجلیکاست.روایت نفرین آنجلیکا و کلا زندگیشون دنیا: نمیدونم، مثلا قبل روایت داستان تو افعی و بال های شب.
هدایت شده از سمفونی زندگان☆
هزار و یک روز قبل از کژاری* از همان روز که آنجلیکا وارد ارتش خوناشام ها شد، خون آشام هایی که حتی نژادشان را به ما نگفت، اولین خوناشام خود را کشتم. خیلی ساده بود، آن موجودات نفرین شده با اندکی ضربه به قلبشان تسلیم میشدند. البته خب چیزی که کار مرا سخت میکرد، این بود که انسان ها قلب خوناشام ها را میخریدند و مجبور بودم طوری به قلب ضربه بزنم که از ریخت نیفتد. اولین قلبی که از سینه در آورده بودم نگاه کردم، اولین قلب بود، ولی مشخصا آخرین هم نبود. خون سیاهی که روی دستم بود را پاک نکردم، چند شبانه روز با آنها خوابیدم. هر روز نگاهشان میکردم. باورم نمیشد. اولین قلب را یکسال بعد فروختم، سیصد سکه. می ارزید. خیلی می ارزید. بعد از آن فروش، صدایی به من گفت که باز هم بکشم. و وسوسه شدم که دوباره قلبی را از سینه در بیاورم. به سمت جنگل پادشاهی خوناشام های هیاژ به راه افتادم، مرزی پر تردد میان خوناشام های هیاژ و شب زاد. این جنگل که میگفتند سال ها پیش طلسم شده که همیشه جاودان باشد. توسط جادوگری که میگفتند قربانی نایکسیا بوده....! در میان درخت ها پنهان شدم و به دست هایم خیره شدم،قرار بود قلب چه کسی را در بیاورد؟ چاقویی را برداشتم و تیز کردم، سپس دندان های نیش ساختگی را میان دندان هایم جاساز کردم. وقتی که دیگر کاری نمانده بود، روی علف ها نشستم و سعی کردم متوجه چیزی شوم. هر چیزی، یک صدا، یک جنبش از طرف یک موجود زنده. چیزی نبود. هیچ چیز. حتی یک پرنده. و ناگهان سوزشی را روی گردنم حس کردم، دندان های خوناشام وارد گردنم شد و شروع به مکیدن خون کرد. سعی کردم او را جدا کنم، اما آنقدر مکید که چشم هایم سیاهی رفت و تنم سیخ شد. دستانم بی جان افتادند. **** فردایش که به هوش آمدم، متوجه شدم دستانم زخمی شدید دارند، اما اثری از کم خونی نیست و کنار تختم، قلب خوناشامیست که هنوز میتپد، زیرا تازه، همین چند دقیقه پیش در آمده. هنوز در جنگل بودم، جایم عوض نشده بود. ولی علف های زیر پایم سوخته بودند و خاکستر شده بودند.
هدایت شده از سمفونی زندگان☆
پس از آن، دیگر هیچ چیز معنی نداشت آنجلیکا نامه نمیفرستاد، روستا آواره شد و خوناشام ها، اکثرا شب زاد،به خیابان ها میریختند و این و آن را میکشتند. از پنجره میشد دید. وینسنت، پادشاه شب زاد، اعتنایی نداشت و دیگرگشت های مراقبتی که اهالی انسان ساخته بودند از دم مرده بودند. آهنگر، صبح ها مردم را جمع میکرد و شعله جنگاوری را در ذهنشان می انداخت. و همشان از این شعله سوختند، خوناشامی ریشان، که بعد ها گفتند نامش رین بود، همه را کشت. بعد از آن، جسد هایی پاره شده در میدان شهر پخش شدند. نمیدانستی چیزی که زیر پایت میرود استخوان است یا سنگ. 《این اتفاق واسه هممون ترسناک بود. بخش وسیعی از مردم رو از دست دادیم، اما هنوز میتونی_》 صدای اعتراضات بلند شد و حتی کسی یکی از دست هایی که زیر پایش رفته بود را به سمت او پرتاب کرد. ولی این هم گذشت. دومین قلب را هم به انسانی فروختم که میخواست با خوردن آن خود را نیست و نابود کند. و رفتم سومی را شکار کنم. سریع تمام شد. خوناشامی مست را وسط جنگل گیر انداختم و به راحتی کشتمش.قلب این یکی رگه هایی از رنگ قرمز هم داشت. خواستم کمی بنوشم، اما از طعمش عق زدم.
هدایت شده از سمفونی زندگان☆
سومین قلب شد چهارمی، چهارمی شد پنجمی، پنجمی شد ششمی و ششمی شد هزار و ششمی. در کنار من، انگار کس دیگری هم بود که خوناشام میکشت،شب ها میدیدمش.او کاری به قلب نداشت، چاقو را صاف فرو میکرد تو و این عمل را چند بار تکرار میکرد. از این کارش خوشم می آمد، ترو تمیز، اما حداقل عقده هایش را صاف میکرد. **** سه سال بعد* آنجلیکا آمد به خانه. در با جیر جیر باز شد و هیکل گنده اش سایه انداخت روی دیوار. با کفش آمد رو فرش و ردی گلی بر جا گذاشت. انگار رباتی بود روغن نخورده، صدای جیر جیر میداد و بعد برا اولین بار صدای هق هقش را شنیدم. دویدم(در واقع پرواز کردم یا هرچه که اسمش را بگذارید) و دیدم که به گردنش خیره شده. و چیزی دیدم. نشان نفرین. نفرین چیزی بود که او را از سلامت روان در می آورد و همانند حیوانی وحشی میکرد. هیچ وقت نپرسیدم چرا به وجود آمد. تا آن روز. آنجلیکا آرام زمزمه کرد: دیویس... دیویس! اما این دورگه بودنم به کمکم آمد و آن را واضح شنیدم. 《چی... شده آنجل؟》 چشمانش را چرخاند و با دستانش روی میز ضرب گرفت: میخوام تو کژاری شرکت کنم... و گفتم کمکش میکنم. لعنت نایکسیا بر من باد. از آن زنده بیرون نیامد.
با اینکه کتاب رو نخوندم ولی قشنگ تونستم تو عمشق دنیا فرو برم و لذت ببرممم
خیلی خوب بوددد