eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5765 آره خب ولی موضوع اینه که حالا علاوه بر اون روایت اصلی و گسترده ، نوشته من کاملا پر از اسپویل و( فحش به خانم نویسنده گرامی ) خواهد بود در نتیجه ترجیح میدم هم شما رو اسپویل نکنم ( باشد که روزی این کتاب زیبا و اشک در آور را بخوانید ) هم اعصاب خودمو به فنا ندم 🤣🤣🤣🤣 حالا بزار فک کنم ببینم چی میشه ... دین دیری دین ~~ اوه! خب هر جور راحتی بازم میگم می‌خوای الصلا از هر دوتاش بنویس ها؟🤔🤭
من درحال معرفی کتابای بکمن به هرکس که باهام راجب یه کتاب رندوم حرف میزنه:
بعد داس مرگ می‌خوام بزنم تو کار کتابای کوتاهش😇🥰
📪 پیام جدید کمک میخوام. یه ایده‌ای رو شروع کردم، اینجوریه که انگار دفترچه خاطرات یه شخصیه. سه چهارتا خاطره رو نوشتم، ولی هیچ ایده‌ای برای بقیه‌ش ندارم! بعد میخوام یه جوری باشه که این خاطره ها تهش مثل یه جور روایت داستان باشه. چجوری ایده‌پردازی کنم؟کمک! ~~~ بذار ببینم درست متوجه شدم. یه سری خاطره ها که قراره بهم وصل بشن روایت یه داستان بشن، درست؟ خب وقتی این کار رو کردی نظری برای داستان کلی نداشتی؟ تا نخونم نمی‌تونم دقیق کمک کنم اگه دوست داری می‌تومی بفرستی برامون اون موقع شاید تونستیم کمک کنیم.
خب یکی دو روز پیش سر کلاس کاری نداشتیم و متوجه شدم یکی از همکلاسی هام می‌نویسه! پس قرار شد سر یه موضوع که پمپ بنزین بود جفتمون جدا جدا بنویسیم، هر کدوم تو یه ژانر اون جنایی و من فانتزی. تموم که شد و خوندم واقعا با قلمش و داستانش حال کردم خیلی خیلی خفن بود پس ازش اجازه گرفتم ابنجا بفرستم. یکم انسجام روایت نداره ولی خیلی خوبه. نظر بدید بهش بگم روحش جلا پیدا کنه
ستون A ساعت ۲:۳۰ بامداد بود و من خسته با ماشین به سمت پمپ بنزین خارج از شهر رفتم تا برای فردا صبح بنزین بزنم. چون وصله بوق لعنتی ماشین‌ها را ندارم. مثل همیشه که توی این دو سال میام و اینجا بنزین می‌زنم هیچکس نبود جز من. تمام چراغ‌های ستون‌ها خاموش بود جز ستون A که مخزن پری داشت. مثل همیشه که خواستم شروع به بنزین زدن کنم نگهبان اونجا بهم زل زده بود. اون بدن خیلی گنده‌ای داره و کچل و خیلی هم چاقه. و همیشه بی دلیل یه باتوم خیلی بزرگ دستش داره. همینطور که در حال بنزین زدن بودم، اسمم رو صدا زد. عجیب بود. چرا باید اسمم رو بدونه؟! من با تعجب جواب دادم:《 بله؟ کاری دارین؟》 بعد اینکه جواب دادم سکوت کرد و دیگه هیچ کلمه‌ای نگفت. منم بیخیال شدم و تو دلم گفتم:《 شاید به خاطر چند ساعت بیداری که کشیده توهم زده، بیچاره اون سخت کار می‌کنه》 بنزینمو زدم و پول رو پرداخت کردم و سوار ماشین شدم. ماشینو روشن کردم و راهی جاده شدم، از آینه ماشین خواستم پشت جاده رو ببینم که ماشینی نباشه، اما در کمال ناباوری روی صندلی پشت یک باتوم دیدم دقیقاً از همونی که اون نگهبان داشت. ترسیدم، استرس گرفتم و تعجب کردم و زدم کنار و از ماشین پیاده شدم. با استرس رفتم عقب ماشین و در رو باز کردم، هیچ چیزی جز کیف خودم نبود. احتمالاً اثرات بیداریه. رفتم نشستم و دوباره حرکت کردم. اهمیتی ندادم و موزیک گوش دادم چند دقیقه بعد که خواستم برای بار دوم جاده پشتم را با آینه چک کنم یه مرد بزرگ با چشم‌های قرمز از حدقه بیرون آمده و با اون باتوم بزرگش رو دیدم. هفت ثانیه به چشم‌هاش زل زدم و دستام عرق کرده بود. بعد از اون هفت ثانیه همه چی نابود شد من الان در بیمارستانی هستم که ۸ سال روی تخت به کما رفته بودم.
(برای خودم هم نمی فرستم زیاد جالب نشد، بد نشدا ولی خب...)
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
https://eitaa.com/Yet_Untold/359 به موقعی بیکار بودم یه شخصیت خفن خلق کردم، الان حتی نمی‌تونم شرکت کنم😞🥺😭
📪 پیام جدید منم میشه یه متن بفرستم؟🙏🥸