📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5953
ممنونم ویدارجان...❤️🩹
سعی میکنم...
از این بهبعد بیشتر اعتماد بهنفس داشته باشم
#نامآور
#دایگو
~
خواهش می کنم وظیفه بود
آفریننن همینه
میخواهم بنویسم.
مهم نیست چه چیزی تنها میخواهم بنویسم.
ذهنم خالی بود و دستانم در سوز زمستان سرد و سرخ، اما میخواستم بنویسم.
افکارم مشوش بودند و اتفاقات آن روز مدام در ذهنم نمایش داده میشدند. اشک از چشمانم روان بود و روی کاغذ میریخت.
اما میخواستم بنویسم.
نوشتن تنها سلاحم در برابر جنگی ست که دنیا علیه من راه انداخته است.
پس خودکار سیاه را برداشتم، همه از من میپرسند چرا سیاه؟ جوابم این است که سیاه زیباست. به راحتی شکل میگیرد و با همه چیز قشنگ است. چیزی که من در زندگی نبودم.
خودکار سیاه با در جویده شده و جوهری که نفسهای آخرش را میکشد، تنها رفیقی است که دنیا به من اجازه داشتنش را داده است.
میخواهم بنویسم، پس مینویسم.
از تفکراتی که گفتنشان خجالت میآورند، از علاقههایی که شرم آور هستند و از ترس هایی که که گفتنی نیستند.
میخواهم بنویسم. چون کاغذ گوش میدهد و حرفی نمی زند و میتواند رازم را نگه دارد.
اشک کاغذ را خیس میکند و جوهر مشکی را روی آن پخش میکند.
کارم که به اتمام میرسد، تنها جوهر سیاه و پخش شدهای روی کاغذ باقی میماند که کلماتم را در خود بلعیده است.
کلمات منفی خورده شده اند و تنها کلمات مثبت باقی مانده است.
معجزهی قلم.
میخواهم بنویسم چون خدا برای هر کس جایی بیشتر روحش را دمیده و برای من در نوشتن است.
میخواهم بنویسم چون وقتی انجامش میدهم جهان ساکن میشود و فقط من میمانم و خدایم که درون کاغذ و قلم است.
هدایت شده از مِشکالیس
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-کتابی که بیست سال توقیف بود!🤭
#ویدیوکتاب
شماره "۱"
-کتابی که بیست سال توقیف بود!🤭 #ویدیوکتاب
ناطور دشت هم اولش ممنوع الچاپ بود الان تو مدارسشون تدریس میشه🤣🤣
هدایت شده از The Stories Yet Untold
دنیای بازی Dark Souls II
دالدرک، آنکه نفرین را بر دوش میکشد (Daldrack, Bearer of the curse)
"ایکه نفرین را بر دوش میکشی، بهدنبال پادشاه باش؛ چرا که این تنها راه است. مبادا تقدیرت آن باشد که این سرزمین تو را ببلعد."
-شَنِلوت، پیغامبر زمردین (Shanalotte, the Emerald Herald)
مرد سرخموی، بهناگاه خویش را هُشیار یافت؛ اندرون جنگلی بود، خیس و بارانپوش، در چالهای گل. نیوشیدن هوا برایش صعب بود و برون دادنش جاندادنی. تا آنکه چشمانش برهم نهد و جانی دگر دهد بر دو پا ایستاده بود. اما، چگونه؟ تا آنجایی که بهیاد میآورد، او مرده بود...
دردی در سینهاش او را بهزانو میاندازد، گویی با دشنهای آن را بشکافته باشند. دردی آنچنان شدید و مبهم، که جسم خاکی او را ز مرزهای استقامت خویش فراتر برد و انگشتانش را پیچ بزد و مردمک دیدگانش گشاد گردانید. تنها فریادها بود که از روح مرد برمیخواست، عذابی از جنس آهن پیچخورده؛ نفرین پوچی.
حال مرد سرخموی، باری دگر خویش را ایستاده دید. اینمرتبه اما، میگریست؛ نه از درد یا زخمهای گذشته، بلکه از بهیاد آوردن. حال خویش را یافته بود، میدانست که کیست، کجاست و کجا را مقصد اندیشه خویش کرده. او دالدرک (Daldrack) بود، که در غبار خیس باران، اندرون جنگلی گرفتار آمده، و مسکن پیرزن قصهگو را از برای خویش میجوید. اما، چرا...؟
تلاش کرد اندیشه خویش را بهیاد آورد، اما... اما خاطرات از برایش، بهمانند تیلههایی میمانستند، که جویبار آب از کفش میبرد. سعی کرد کودکی خویش را بهیاد آورد، مادرش درنظرش آمد؛ با چهرهای سپید و البسهای روشن. مادر لبخند میزد اما چشمان طفل کودک آن را نمیدید؛ چرا که چهره مادر اندکاندک فرو میپاشید، و البسهاش، چونان موم شمع میریختند و محو میگشتند. و دالدرک مادر خویش را ز یاد برد، همچنین روزگار طفولیتش را.
"چرا که خواست نفرین همین است؛ آنگاه که چهره سیاهش بر جوهرت نقش میبندد، مرگ معنای خود را از دست میدهد. و تجربههای زندگانیات، اندکاندک درمقابل او نقش میبازند و روحت بهکام سیاه او فروخواهد افتاد. آنهنگام، بهموجود دیگری بدل خواهی گشت؛ یک توخالی. موجودی فاقد روح، که با روح دیگر زندگان جشن میگیرد."
پیرزن مکث میکند و دالدرک را بهحال خود میگذارد، و ریسمان بافتنی خود از سر میگیرد. مرد سرخموی بهناگاه، خویش را ایستاده اندرون کلبهای چوبین میبیند. کلبهای که بهراستی مسکن قصهگوی پیر است، اما... اما او کی بهاینجا پای گشوده بود؟ مگر چندی پیش در دامان مادرش... مادر؟ آیا از مادری زاده شده بود؟ مگر دقایقی پیش در جنگل نبود؟ بهیاد آورد! او مرده بود! اما... اگر او چندی پیش مرده بود.... چگونه در مقصد خویش ایستاده؟ اصلا مقصدش کجا بود...؟ اصلا او که بود...؟ دال... دالدرک؟ آری! نام خودش بود! اما آیا این بهراستی نام خودش بود؟ خود او که خواستار این نام نبود! بهراستی که نام خوشآوایی نیست. اما اگر... اگر این نام....
پیرزن ریسمان بریده افکار مرد را باری دگر برید و سخنش ادامه داد، توگویی چیزی بهیاد آورده باشد:
"در روزگارانی قدیم، در سرزمینی دیوارپوش و مُلَبَّس، در دوردست شمال، پادشاهی عظیم، قلمرویی باشکوه ازبرای خویش ساخت؛ دِرَنگلِیک (Drangleic). شاید نامش از برایت آشنا باشد... هاه! معلوم است که نیست!"
خندهای تلخ از کام پیرزن برمیخیزد، و با لحنی مرموز و لبخندی سیاه سخن خویش تکمیل میکند:
"اما روزی خواهد رسید، که خواهی ایستاد مقابل دروازههای فروریخته آن؛ بیآنکه خودت بدانی چرا..."
و اکنون، دالدرک خویش را مقابل سیاهترینِ مخروبههای عالم میدید. دروازههایی که غرق در گذر زمان، اندرون آبهایی تاریک فروریخته و ترک شدهاند؛ دروازههای دِرَنگلِیک. اما، اینان که جز ستونهایی درهمشکسته نیستند، پس سرزمینی که پیرزن میگفت کجا بود؟ و نفرین، پاسخ او را داد. هنگامی که بهاندرون خرابات پای گذاشت، دروازههای حقیقی سرزمین خود را بهروی مرد سرخموی گشودند. دروازههایی از جنس چهره ماه، که ورای چشم بشریت میباشند.
و مرد سرخموی، بهاندرون آن پایگذاشت، و سقوط کرد. سقوطی تاریک، که مرگ را از برایش بهارمغان آورد. اما مرگ ازبرای نفرین تنها مقدمهای است؛ مقدمهای که بهپوچی خواهد رسید. چرا که عصری تاریک آغاز شده است، و نفرینی که ارواح آدمیان را میبلعد...
-ادامه دارد...
#نامآور
#چالش_جدید_ویدار