شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5983 بنویس منتظریم #دایگو ~~ منتظر نباشید چون اولا نمیتون
آههه بیاید چند تا جهان بگید ببینم میشناسم از اونا بنویسم هیچی به ذهنم نمیاد
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5986
درست میفرمایید ویدار جان .
#سباستینمککویین
#دایگو
~~
هدایت شده از جاماندگان:)
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/6000
من همشو انتخاب کردم ولی وقت نکردم بنویسم هنوز.😔😔😔
#کرم_کتاب
~~
چند تاست مگه؟😄
اگه زیاد داری به منم بده خو
تنها چیزی که برام می مونه تنها داستان نسبتا بلندمه
و به معنای واقعی تیری در تاریکیه
📪 پیام جدید
مری نفس عمیقی کشید. همزمان با به حرکت درآمدن بالابر، او نیز چشمهایش را باز کرد و به تاریکی مطلق خیره شد. صدای سایش فلز بر فلز، بر اعصاب دخترک خط میانداخت. دستش را که بر دیواره فلزی تکیه داده بود شت کرد و به جایی که احتمال میداد دوربین باشد نگاه کرد. میدانست که او را نگاه میکنند. همین موضوع به او اطمینان خاطر اعتماد به نفس میداد. باعث میشد کمتر احساس تنهایی کند. اما میدانست همین که بالابر به انتهای این سفر بیپایان و طاقت فرسای رو به بالا برسد، دیگر هیچ دوربینی نیست که او را رصد کند و او در رویارویی با تمام مشکلات تنها میماند.
بالا تکان مختصری خورد و متوقف شد. تاریکی محض و سکوت مطلق. مری سر خوردن عرق سرد بر تیره پشتش را حس میکرد.
استرس چیزی است که با وجود آگاهی کامل از تمام این مراحل، باز هم غیر قابل اجتناب است. چند ثانیه طاقت فرسا سپری شد. مری با نگرانی نگاهی به سقف انداخت که در همان لحظه شکافی همراه با غژغژی گوش خراش روی سقف ایجاد شد. نور شدیدی که از شکاف روی سقف به داخل تابید، چشمهای مری را زد. چشمهایش را ریز کرد و دستش را بر آنها حایل کرد.
شکاف بازتر شد و کم کم صدای همه بیرون به داخل اتاقک راه پیدا کرد. مری سرهایی را دید که از سقف باز شده اتاقک، سرک میکشیدند. تابش شدید آفتاب از پشت این سرها، اجازه نمیداد مری چهرههایشان را تشخیص دهد.
طنابی پایین آمد؛ و مری با کمک طناب و دستهای دراز شده، خود را بالا کشید. نور شدید بیرون چند ثانیه چشمهایش را زد.
- به گرینی جدید!
- باز که دختره.
- چیه ناراحتی؟
- من که راضی ام!
صداها شوخ ولی خسته بودند. مری کم کم اطراف را میدید. جمعیتی ۳۰، ۴۰ نفره که همه پسر بودند. و همه نوجوان.
- سلام.
با لب گشودن مری، همه ساکت شدند. او خوب میدانست آنها منتظر چه چیزی هستند.
- دکتر پیج به همهاتون سلام رسوند و گفت کارتون خیلی خوبه! ناامید نشید و همینطور به تلاشتون ادامه بدید.
همهمه آرام ولی امیدوارانهای در بین نوجوانان خسته، خاکی و عرق کرده افتاد. مری لبخند همدردانه ای زد. بعضی از این نوجوانان، دو سال است که اینجا گرفتار شدهاند.
با یادآوری این نکته، میل شدیدش به دیدن این مکان، که سالها بود گریبان گیرش شده بود، دوباره بر سینهاش چنگ زد.
ما این بار، نیازی نبود تا مثل همیشه این عطش شدید را سرکوب کند. با ولع به اطرافش نگاه کرد. مکانی که ساخته دست هیچ انسانی نبود.
فضای سبزه وسیعی که با دیوارهای بلندی محصور بود. دیوارهایی غول پیکر و وحشتناک که مری برای دیدن انتهایشان باید سرش را به عقب خم میکرد. هرچند گویی تا ماه ادامه داشتند. دیوارها محکم و نفوذ ناپذیر به نظر میرسیدند و لایه ضخیمی از پیچک آنها را پوشانده بود. با این حال مری خوشحال بود که دیوارها محکم هستند. ترجیح میداد شبها موقع خواب، مطمئن باشد آن موجودات وحشتناک پشت دیوار، همان جا میمانند. در هزارتو.
- گرینی. خوش اومدی!
مری به سمت صدا چرخید. پسری معمولی، با سنی در حدود ۱۶ سال. ولی چهرهای پخته داشت.
- ممنون. فقط این گرینی چیه که هی میگید؟
- گرینی یعنی تازه وارد، شنک!
مری گیج به پسر سیاه پوستی نگاه کرد که جوابش را داده بود. قدی بلند داشت و چهره ۱۸ سالهاش، چندان دوستانه به نظر نمیرسید.
- اینا اصطلاحات بیشه است. کم کم یاد میگیری!
این حرف را تنها دختر جمع که مری تازه متوجه حضورش شده بود با خنده گفت.
- بیشه؟
پسر بلوندی که دست به سینه بود جلو آمد.
- بزار از اول شروع کنیم. به بیشه خوش اومدی!
پارت ۱
#little_M