eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5983 بنویس منتظریم #دایگو ~~ منتظر نباشید چون اولا نمیتون
آههه بیاید چند تا جهان بگید ببینم میشناسم از اونا بنویسم هیچی به ذهنم نمیاد
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5986 درست میفرمایید ویدار جان . ~~
هدایت شده از جاماندگان:)
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6000 من همشو انتخاب کردم ولی وقت نکردم بنویسم هنوز.😔😔😔 ~~ چند تاست مگه؟😄 اگه زیاد داری به منم بده خو
خنده داره که چند تا جمله می‌تونه آرزو ها و خیالپردازی های چند وقته یه آدم رو به باد بده.
تنها چیزی که برام می مونه تنها داستان نسبتا بلندمه و به معنای واقعی تیری در تاریکیه
هیچوقت نباید جلو جلو ذوق چیزی رو کنید. هیچوقت
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
📪 پیام جدید مری نفس عمیقی کشید. همزمان با به حرکت درآمدن بالابر، او نیز چشم‌هایش را باز کرد و به تاریکی مطلق خیره شد. صدای سایش فلز بر فلز، بر اعصاب دخترک خط می‌انداخت. دستش را که بر دیواره فلزی تکیه داده بود شت کرد و به جایی که احتمال می‌داد دوربین باشد نگاه کرد. می‌دانست که او را نگاه می‌کنند. همین موضوع به او اطمینان خاطر اعتماد به نفس می‌داد. باعث می‌شد کمتر احساس تنهایی کند. اما می‌دانست همین که بالابر به انتهای این سفر بی‌پایان و طاقت فرسای رو به بالا برسد، دیگر هیچ دوربینی نیست که او را رصد کند و او در رویارویی با تمام مشکلات تنها می‌ماند. بالا تکان مختصری خورد و متوقف شد. تاریکی محض و سکوت مطلق. مری سر خوردن عرق سرد بر تیره پشتش را حس می‌کرد. استرس چیزی است که با وجود آگاهی کامل از تمام این مراحل، باز هم غیر قابل اجتناب است. چند ثانیه طاقت فرسا سپری شد. مری با نگرانی نگاهی به سقف انداخت که در همان لحظه شکافی همراه با غژغژی گوش خراش روی سقف ایجاد شد. نور شدیدی که از شکاف روی سقف به داخل تابید، چشم‌های مری را زد. چشم‌هایش را ریز کرد و دستش را بر آنها حایل کرد. شکاف بازتر شد و کم کم صدای همه بیرون به داخل اتاقک راه پیدا کرد. مری سرهایی را دید که از سقف باز شده اتاقک، سرک می‌کشیدند. تابش شدید آفتاب از پشت این سرها، اجازه نمی‌داد مری چهره‌هایشان را تشخیص دهد. طنابی پایین آمد؛ و مری با کمک طناب و دست‌های دراز شده، خود را بالا کشید. نور شدید بیرون چند ثانیه چشم‌هایش را زد. - به گرینی جدید! - باز که دختره. - چیه ناراحتی؟ - من که راضی ام! صداها شوخ ولی خسته بودند. مری کم کم اطراف را می‌دید. جمعیتی ۳۰، ۴۰ نفره که همه پسر بودند. و همه نوجوان. - سلام. با لب گشودن مری، همه ساکت شدند. او خوب می‌دانست آنها منتظر چه چیزی هستند. - دکتر پیج به همه‌اتون سلام رسوند و گفت کارتون خیلی خوبه! ناامید نشید و همینطور به تلاشتون ادامه بدید. همهمه آرام ولی امیدوارانه‌ای در بین نوجوانان خسته، خاکی و عرق کرده افتاد. مری لبخند همدردانه ای زد. بعضی از این نوجوانان، دو سال است که اینجا گرفتار شده‌اند. با یادآوری این نکته، میل شدیدش به دیدن این مکان، که سال‌ها بود گریبان گیرش شده بود، دوباره بر سینه‌اش چنگ زد. ما این بار، نیازی نبود تا مثل همیشه این عطش شدید را سرکوب کند. با ولع به اطرافش نگاه کرد. مکانی که ساخته دست هیچ انسانی نبود. فضای سبزه وسیعی که با دیوارهای بلندی محصور بود. دیوارهایی غول پیکر و وحشتناک که مری برای دیدن انتهایشان باید سرش را به عقب خم می‌کرد. هرچند گویی تا ماه ادامه داشتند. دیوارها محکم و نفوذ ناپذیر به نظر می‌رسیدند و لایه ضخیمی از پیچک آنها را پوشانده بود. با این حال مری خوشحال بود که دیوارها محکم هستند. ترجیح می‌داد شب‌ها موقع خواب، مطمئن باشد آن موجودات وحشتناک پشت دیوار، همان جا می‌مانند. در هزارتو. - گرینی. خوش اومدی! مری به سمت صدا چرخید. پسری معمولی، با سنی در حدود ۱۶ سال. ولی چهره‌ای پخته داشت. - ممنون. فقط این گرینی چیه که هی می‌گید؟ - گرینی یعنی تازه وارد، شنک! مری گیج به پسر سیاه پوستی نگاه کرد که جوابش را داده بود. قدی بلند داشت و چهره ۱۸ ساله‌اش، چندان دوستانه به نظر نمی‌رسید. - اینا اصطلاحات بیشه است. کم کم یاد می‌گیری! این حرف را تنها دختر جمع که مری تازه متوجه حضورش شده بود با خنده گفت. - بیشه؟ پسر بلوندی که دست به سینه بود جلو آمد. - بزار از اول شروع کنیم. به بیشه خوش اومدی! پارت ۱
📪 پیام جدید - خوب شروع کن. مری در جلسه‌ای ایستاده بود که بی‌شباهت به جلسه دادرسی در دادگاه نبود. هرچند مری حس می‌کرد در این دادگاه، انگشت اتهام به سوی اوست. بلافاصله پس از خوش آمد گویی نه چندان گرم و صمیمی بیشه نشینان ( این اصطلاح اولین اصطلاحی بود که در این مدت کم آموخته بود)، تمام آن جمعیت ۳۰، ۴۰ نفری، به سمت کلبه چوبی نسبتاً بزرگی راه افتاده بودند که در گوشه‌ای از محوطه قرار داشت. مری در گوشه‌ای از کلبه ایستاده بود و جمعیت روبرویش ایستاده یا نشسته بودند. شبیه به یک جلسه رسمی دوستانه بود. پسری که اولین نفر به او خوش آمد گفته بود، خود را توماس معرفی کرد و مدعی شد مری در این مرحله به اطلاعات بیشتری نیاز ندارد. - " همه اتفاقات بعد از ۲۰۹۰ رو تعریف کن. حتی اگه تکراری باشن." شبیه یک آزمون به نظر می‌رسید. و مری به گرفتن نمره کامل در آزمون‌هایش عادت کرده بود. - سال ۲۰۹۱، کره زمین در طی یک اتفاق عجیب و مرموز، به دو نیمکره عمودی تقسیم شد. به طرز عجیبی مشخص شد که تمام جمعیت زمین، طی مهاجرت‌های چند ساله، در یکی از نیمکره‌ها متمرکز شده بودند. و به دلایل نامعلوم دیگه هیچ کدوم از سیاستمدارا، اندیشمندا، محقق ها، و برنامه ریزا تا قبل از این اتفاق، به این موضوع توجه نکرده بودند. به فاصله کمی از این اتفاق که ما اون رو جدایی می‌نامیم، اشعه‌های خورشیدی به طرز وحشتناکی قوی‌تر از قبل شدند. خیلی از مردم مردند و خیلی جاها سوختند. کسایی که تونستند از این اتفاق نجات پیدا کنن -با قایم شدن زیر زمین یا هر روش دیگه‌ای- فکر می‌کردن وضعیت بدتر از این نمی‌شه. ولی این جمله‌ایه که هیچ وقت نباید به زبون بیارید. چون دقیقاً یک سال بعد از این اتفاق، در سال ۲۰۹۲، ویروس وحشتناکی بین بازمانده‌ها پخش شد. ما بهش می‌گیم فلر. ویروسی که به مغز قربانی حمله می‌کنه و آدم‌ها رو به پوسته‌های توخالی‌ای، بدون شعور و آگاهی تبدیل می‌کنه. خیلی از عزیزانمون رو از دست دادیم و مناطق امن هم بالاخره یه روزی آلوده میشن. در میان تمام ناامیدی ها، زخم ها و ناله ها، نور امیدی درخشید. سازمانی که به دنبال درمان بود. ویکد! ویکد جستجوشو با آزمایش روی بیمارها شروع کرد ولی هرچی بیشتر جلو می رفت، کمتر به نتیجه می‌رسید و بیشتر از درمان دور می‌شد. تنها چیزی که می‌فهمید این بود که فلر چقدر وحشتناک و غیر قابل درمان می‌تونه باشه. تا اینکه ویکد فهمید داره جای اشتباهی رو می‌گرده. همونایی که زمین رو دو نیم کردن، همچین ویروس وحشتناکی رو هم پخش کردن. و درمانش رو غیر از توی دستای خودشون از جای دیگه‌ای نمیشه پیدا کرد. پس ویکد رد پاها رو دنبال کرد و رسید به جایی در مرز جدایی. همون جایی که زمین عزیزمون دو نیم شده بود. و برخلاف چیزی که همه فکر می‌کردن، اتصال این دو نیمه، کاملا از بین نرفته بود. یه قسمت دور افتاده و پنهان مونده از چشم‌های کنجکاو و جستجوگر انسان‌ها. ویکد شروع کرد به ساختن پایگاه‌ها و سازمان‌هاش در مجاورت نقطه اتصال و مرز جدایی. و به مرور فهمید که نقطه اتصال یه ورودیه. فقط باید بازش کرد. این کار برای دانشمندا و مهندسای نابغه ویکد خیلی زمان نبرد ولی مشکل اینجا بود که اولین نفری که با افتخار از ورودی عبور کرد در جا مرد. هیچ اثری از قتل، زخم یا چیز دیگه‌ای نبود. فقط خیلی راحت قلبش دیگه نزد. هیچ جور، نمی‌شد نجاتش داد. و وقتی این اتفاق برای بار دوم افتاد، ویکد دیگه ریسک نکرد تا ذهن‌های برترش رو نابود کنه. جریان امیدی که با فشار قوی به راه افتاده بود، به باریکه کم جونی تبدیل شده بود که کم کم داشت خشک می‌شد. ولی امید همیشه راه خودشو پیدا می‌کنه. ویکد مدت‌ها پیش افرادی رو پیدا کرده بود که توانایی‌های خاصی داشتند. یک تغییر جزئی در ژنتیک. ویکد باهوش بود. این افراد رو جمع کرده بود و ترجیح داده بود این موضوع رو مخفی نگه داره. حالا این افراد تنها کسایی بودن که می‌تونستن وارد این ورودی بشن. ورودی که یک بالابر بود. به سمت جایی که هیچکس نمی‌دونست. ویکد باهوشه. هیچ وقت تا وقتی بتونه از فناوری استفاده کنه، جون نوابغش رو به خطر نمی‌ندازه. ولی مشکل اینجا بود که تکنولوژی اونجا کار نمی‌کرد. تنها فناوری که ویکد تونست وارد بالابر کنه دوربین‌هایی بود که باهاش بتونه قهرمانانی که از ورودی عبور می‌کنن رو ببینه. اونم فقط توی بالابر. اینجوری شد که ویکد نیروهاشو به تدریج از مرز جدایی عبور داد و به جایی فرستاد که خودش تا حالا ندیده بود. ولی همه امید داشتن که درمان، اون سمت مرز پیدا بشه. و اینجوری شد که ما الان اینجاییم. دقیقاً تو مرز. پارت ۲ ادامه دارد...
خیلی قشنگ بوددد انتظارش رو واقعا نداشتم فکر می‌کردم همینجوری قراره بهشون بپیونده ولییی
خیلی ناگهانی همه چیز یادش بود و اومد براشون تعریف کرد