eitaa logo
شماره "۱"
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6211 واییییی هرجور در نظر بگیری هفت تو فرهنگ،دین،زندگی،افسانه ها،داستانای فانتزی و.‌‌‌‌..واقعا جادویی ترین عدد پس تعجبی هم نداره که افتاده دست جادویی ترین دختر دنیا✨️🫀
از من جادویی تر که زیاد هست ولی واقعا از شماره لباسم خوشم اومددد
📪 پیام جدید هعب ویدار بهت حسودیم میشه هعی🥲😭 ~~ برای چی آخه؟🥺 من اصلا آدمی نیستم که بخواد مورد حسادت واقعا بشه منم مثل همه تونم چیزی به اسم انسانم که نمی تونه اونجوری که می خواد با خداش در ارتباط باشه و کنار کلی مشکل و اشتباه چیزای خوب هم داره. مثل همه تون. فقط شما توی این فضای مجازی من شاد و می بینید که ته غر زدنش درباره ممبر های کانال و داستاناشه. در صورتی که من اصلا اینقدر کم عیب و نقص نیستم.
📪 پیام جدید نفهمیدم چی گفتی😁 ~~ پیام آخر؟ بیا بگو برای اولین بار بود که کلا هشتگ زدی و از کانال من شروع کردی یا قبلا یه جا دیگه هشتگ زده بودی
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6216 ظهر بخیر☺️ ~~ گیلیلیلی ظهر شما هم بخیر😁🙈
https://eitaa.com/picses/1267 اشکال نداره من خودم از ایگی می دزدم🤣
شماره "۱"
📪 پیام جدید ببخشید ولی چیشه عکس لخت یه زن و مرد مثلا سینه یه زن یا حتی نقاشی ها رو میزارید تو کانا
ذهنم درگیر شد من واقعا بهش فکر نکرده بودم الانم اگه زیرشون نوشته نبود پاک می کردم خیلی ببخشید و عذر خواهی می کنم از همگی
📪 پیام جدید ویدار بالاخره چالشو نوشتم. فقط قبلش باید یه توضیحی بدم و سعی می‌کنم اسپویل نکنم. داستان جنگی که نجاتم داد، راجع‌به دختری به اسم آدائه که با برادر کوچیکش جیمی با مادر به معنا واقعی کلمه وحشتناکشون زندگی میکنن. آدا پاش مشکل داره. اونا موقع جنگ جهانی دوم فرار می کنن و به روستای کنت میرن و با یه خانم به اسم سوزان اسمیت زندگی می‌کنن و خب طی یه اتفاقاتی برای همیشه موندگار میشن. تو همسایگیشون لرد تورتون و خانوادش زندگی میکنن. اونا خیلی پولدار و رده بالان و لرد معمولا تو لندنه. خانم تورتون هم رییس گ.ز.د است. پسرشون جاناتان خلبان بوده و کشته میشه و دخترشونم مارگارت هم حدودا سیزده سالشه اینجا. کارکتری که اضافه کردم دختر بزرگشون مگانه که نوزده سالشه و مدتی بعد از اینکه وارد دانشکده پزشکی شد. وارد دانشکده شد به علت کمبود نیرو وارد بیمارستان بشه و یه کار سنگین بدون مرخصی داره. داستان هم چندماه بعد از مرگ جاناتان (برادرش) و میشه گفت تقریبا آخرای داستان و ادامشه. اما جای بعضی حوادث رو جابجا کردم که داستانم جالب‌تر شه.
📪 پیام جدید از اتاق بیرون رفتم یک جوان دیگر مرد، جوانی که به زور بیست و دو سالش می‌شود. آن دفعه نوبت من بود که خبر را به خانواده‌اش بدهم. دختر جوانی جلوی در ایستاده بود، هم سن و سال خودم، به سمتم آمد اما تا چهره ام را دید متوجه شد. لبانش را گزید:« می‌تونم برای آخرین بار برادرم رو ببینم؟» صدایش می‌لرزید. خودم کمتر از یک‌سال پیش همین حس را داشتم، پس چگونه می‌توانستم جلویش را بگیرم؟ همان لحظه صدای انفجاری بلند شد و سقف و دیوارهای بیمارستان لرزیدند. دختر را همراه خودم کشیدم. دختر مقاومت کرد اما سرانجام وقتی گفتم که برادرش می‌خواهد او زنده بماند تسلیم شد و به دنبالم دوید. اما همان لحظه دیواری فروریخت؛ برادر طاقت دوری خواهر کوچکش را نداشت. آن روز بیش‌از شش ساعت در پناهگاه ماندیم. روز سختی بود و همان روز بهترین دوستم ماریا هم کشته شد، پرستار جوانی که فقط به دنبال نجات دادن دیگران بود. وقتی به خوابگاه برگشتم نامه‌ای از خانه دیدم. اول فکر کردم از طرف مادرم است که می‌خواهد به خانه برگردم؛ حق داشت، او پسر و برادرانش را در جنگ از دست داده بود. او دیگر طاقت از دست دادن دختر بزرگش را نداشت. اما من هم قصد برگشت نداشتم؛ روزی که در دانشگاه پزشکی پذیرفته شدم تنها هدفم نجات انسان‌ها بود. اشتباه می‌کردم. نامه از طرف پدرم بود. نامه فقط یک جمله داشت:« مگان تورتون همین فردا به خانه برگرد.» و یک بلیط قطار برای فردا که ضمیمه آن شده بود. چاره‌ای جز اطاعت از پدرم نداشتم، راستش بعد از اتفاق امروز خودم هم ترسیده بودم مخصوصا پس از مرگ رزی و آن دختر. بنابراین وسایلم را جمع کردم و بیست و چهار ساعت بعد در کنت بودم. خواهر کوچکم مارگارت همراه دختری که آدا نام داشت به استقبالم آمدند. وقتی مارگارت را دیدم نتوانستم جلوی خود را بگیرم و او را در آغوش نکشم. بیش از یک سال بود که او را ندیده بودم، حتی هنگام مرگ جاناتان هم نتوانستم مرخصی بگیرم. دروغ است اگر بگویم آن روز اشک نریختم، چه وقتی مادر و مارگارت را دیدم و چه وقتی که سنگ یادبود جاناتان را دیدم. عمارت را دولت گرفته بود، جنگ بود و هر چه لازم بود را باید در اختیار دولت می‌گذاشتیم. اتاقی که مادر در کلبه برایم حاضر کرده بود کوچک بود، اما حرفی هم نبود. مهم این بود که کتاب‌هایم را آورده بود. از مادر ناراحت بودم، از اینکه خانه نشینم کرده بود ناراضی بودم. اما آدا پیشنهاد داد که در دیده بانی آتش به گ.ز.د (گروه زنان داوطلب) کمک کنم و اضافه کرد که خودش و مگی هم کمک می‌کنند با اینکه مادرم رهبر این گروه بود پذیرفتم. از مفید بودن خوشم می‌آمد. هنگامی که اولین شیفتم با مادر افتاد نظرم عوض شد. اما جنگ بود و هرکس در سهم خود باید کمک می‌کرد. هنگامی که دربرج کلیسا آسمان شز رذ دیدن نفس عمیق کشیدم. از کودکی عاشق آسمان بودم. ساعت‌ها با جاناتان در بام عمارت تورتون می‌نشستیم و ستاره‌ها و ابرها را تماشا می‌کردیم. جاناتان عاشق پرواز بود. غرق لذت و یادآوری خاطرات آن دوران بودم که چشمم به مادر افتاد. حالت صورتش غریب بود. وقتی متوجه نگاهم شد گفت:« می‌دونی، وقتی این بالام حس می‌کنم به آسمون نزدیکم. هیچوقت آسمونو دوست نداشتم.چون برادرام و پسرم رو ازم گرفت. اما وقتی این بالام حس می‌کنم بهشون نزدیک‌ترم چون اونا هم عاشق آسمون بودن. نتونستم جلوی هیچ‌کدومشون رو بگیرم که خلبان نشن. اما... اما بعد از جاناتان طاقت از دست دادن تو رو نداشتم، طاقت نداشتم که بدونم تو تو بیمارستانای لندن زیر بمبی.» مادر داشت گریه می‌کرد. درست مثل دوازده سال پیش وقتی دخترک هفت ساله ای بودم و در پارک گم شدم. اما انگار آن دخترک، درون من هم بیدار شده بود.تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که در بغل مادرم اشک بریزم. وضع کنت از نظر بهداشتی افتضاح بود و کسی کمکی نمی‌کرد؛ وقتی سوزان سینه پهلو کرد متوجه شدم. مدتی بعد همراه آدا و مارگارت برای خرید به روستا رفتم که ناگهان صدای آژیر بلند شد. این دفعه نمی‌توانستم بگذارم کسی جلوی چشمم جان بدهد. دستان هر دو را کشیدم و به سمت نزدیک‌ترین پناهگاه دویدم. این دفعه کوتاه بود. وقتی از پناهگاه خارج شدیم صدای ناله ای می‌آمد. زن قصاب زیر آوار گیر کرده بود.سر مگی و آدا داد کشیدم که به من کمک کنند او را بیرون بیاورم. اما دیر شده بود، دوباره یک نفر جلوی من از دنیا رفته بود و هیچ‌کاری از من برنیامد، آن روز مجروحان زیادی جان باختند و تنها کاری که توانستم انجام دهم تماشا بود. اشک خانواده‌ آنها از هرچیزی دردناک تر بود.
مدتی بعد با کشتی رزمنده‌های زیادی به کنت آمدند که مجروحان زیادی همراهشان بود و بسیاری از مجروحان به علت نبود امکانات تلف شدندـ آن روز فهمیدم که شاید کسی به کنت کمک نکند اما وظیفه من به عنوان کسی که در این روستا زندگی می‌کند کمک به این وضع است. من مدت‌ها در بیمارستان لندن کار کرده بودم و دوستانی داشتم. شاید اگر تماس می‌گرفتم چند نیرو برای کمک می‌فرستادند. و قطعا اگر از پدر می‌خواستم می‌توانست کاری کند که سالن اجتماعات روستا به عنوان بیمارستان را در اختیارمان بگذارند و وسایل لازم را تهیه کند. اما مشکلمان این بود که تنها تلفن سالم روستا در عمارت تورتون بود و هیچکس حتی ما که صاحب آنجا بودیم، حق ورود به عمارت را نداشت. اما به این معنی نبود که بختم را امتحان نکنم. سربازها مؤدبانه ورودم را منع کردند، ولی من هم به آسانی کوتاه نمی‌آمدم.آنقدر پافشاری کردم که آنها سرهنگ را صدا کردند. سرهنگ مرد جوانی بود که عصا در دست داشت و چهره‌اش برایم آشنا بود. سرهنگ زودتر مرا شناخت:« شما مگان تورتونید،کسی که چند ماه پیش تو بیمارستان لندن جونمو نجات داد. درسته؟» درست بود. تیری در پای او فرو رفته بود که درآوردنش نیاز به عملی با ریسک بالا داشت.تنها کسی که حاضر شد در این عمل دکتر را همراهی کند من بودم. کاری را که تا آن موقع از یاد برده بودم کمک بزرگی به من کرد. شاید کاری کوچک برای کسی بتواند بعدها باعث کمک بزرگی شود. بعد از این ماجرا سرهنگ ادگار وایت تمام هماهنگی‌های لازم را انجام داد و یک ماه بعد بیمارستان ما راه افتاد. درست است که نتوانستم در لندن جان مردم را نجات بدهم، اما این به این معنی نبود که در کنت هم نمی‌توانستم. اگر واقعا یک کار را با تمام وجودت بخواهی،راهی برای انجامش می‌یابی. پایان