آلیس در سرزمین عجایب، همان داستانی که بعضی هایمان با کتابش و بعضی با فیلمش کلی خاطره داریم.
همان دختر سپید مو و خرگوش کت و شلواری، همان شیرینی و شربت کوچک و بزرگکننده.
همان داستانی که کرم شبتاب داشت و ملکه قلبها و کلاهدوز دیوانه،
همان سرزمین عجیب که مانند تخیلات بی حد و مرز بود. همان داستان خاطرهانگیز تقدیمتو باد.
و من شما را اونیکس و گرانیت مینامم. (اسم دو تا سنگه)
دوست دارت
درون سرزمین های صحرایی و شهر های رنگین، پسری دزد و خیابانی عاشق شاهدختش میشود و داستان علاءالدین آغاز میگردد .
و همه میدانیم که بعدش چراغ جادو را لمس میکند و غولی بیرون میاید با توانایی به حقیقت درآوردن سه آرزو.
با قالیچه پرنده پرواز کردیم و جادوگر خبیث را نابود کردیم و غول را آزاد.
این داستان جادویی تنها برازندهی توست.
و من تو را اوریون مینامم. (اسم یه صورت فلکیه)
دوست دارت
دزد به کسی میگویند که چیزی را بی اجازه بردارد. اما مگر رابینهود دزد بود؟
او چیزی را به مردم فقیر بر میگرداند که مال خودشان بود.
ما از رابینهود و ژان کوچولو و دوستانش یاد گرفتیم که حق گرفتنی ست و پول زور را به هیچکس حتی پادشاه هم نباید داد.
پس این داستان خاطره انگیز تقدیمتو باد.
و من شما را بلیتزن (دورف محبوبمون برای دالدرک) و جینکس (به معنای بد شانس برای راوی) مینامم.
دوست دارت
فرانکشتاین داستان یک دانشمند درون یک عمارت بزرگ و مخوف است.
داستان تکه ی اجساد و یک رعد و برق و معجزهی علم و جادو.
به راستی نمی شود مردگان را به زندگانی برگرداند؟ دکتر فرانکشتاین هیولایی می سازد از مردگان که زنده است و می شود چیزی به نام فرانکشتاین.
من این داستان ترسناک را تقدیمتو میکنم.
و تو را هانیبال می نامم(به خاطر سریال هانیبال)
دوست دارت