درون بیمارستان که با بوی انواع دارو ها پر شده بود، فقط من بودم و تد. رو به روی من نشسته بود و نگران نگاهم میکرد.
چه دنیای عجیبی، قرار بود من بمیرم اما حالا برای مرگ جویی اشک میریختم.
جویی خوشگل من، با اون خزه های نرمش، چه شبایی که توی اون خزه ها اشک نریختم، چه روزایی که با لیس چندش آورش بیدار نشدم.
تد آروم گفت:《می خوای با کسی تماس بگیرم؟》گیج نگاهش کردم، الان یک ساعته همین سوال رو ازم میپرسه و من هیچ جوابی براش ندارم. با صدای گرفته پرسیدم《پول داری؟》سردرگم نگاهم کرد و گفت 《آره... چطور؟》گفتم:《بهم قرض میدی؟ می خوام کتاب بخرم.》
متعجب گفت:《کتاب؟! الان؟》فقط کتاب حالم رو خوب میکرد. بلند شدم و رفتم سراغ پرستار، گفت:《ببخشید، حساب من رو لطف میکنید.》تد آروم اومد کنارم و گفت:《میخوای چیکار کنی؟》گفتم:《اول جویی رو چال میکنم. بعدش کتاب میخرم. خیلی ممنونم که کنارم بودی، اگه تنها بودم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. دیگه برو. به کمکت نیازی نیست.》صورت حساب رو گرفتم و به سمت اتاق دیگه برای پرداخت رفتم. تد کنارم میومد، گفت:《یه کتابفروشی خوب میشناسم. باهات میام...اگه بخوای.》
میخواستم؟
تنها چیزی که مطمئنم بودم میخوام مرگ بود. چرا هر وقت همه چیز خوب پیش می رفت گند میخورد به همه چی؟
جویی همیشه جلوتر از من میدوید.
توی ذهنم به جویی گفتم:《بازم جلوتر از من دویدی. باز هم.》
#زندگی_تا_زندهای
لازم نیست از یک هفته ای که با تد گذروندم بگم، اون فوق العادهست، مراقبمه و سعی می کنه خوشحالم کنه. برام کتاب خرید، به آهنگم با گیتار گوش کرد و با کامپیوتر مال عهد بوقش برام ویرایش و درستش کرد.
کمکم کرد داستانم رو دوباره بنویسم، بهم یاد داد کیک درست کنم. توی این به هفته ما بهم نزدیک شدیم، نمیدونم چه حسی به من داره ولی من عاشقش شدم.
مطمئنم اسمش عشقه. مامان و بابام راضین و خوشحالن، جری وقتی فهمید از عذاب وجدانش کم شد و خیالش راحت شد، لیلی کلی برام آرزوی موفقیت کرد، اما مهم این نیست مهم اینه کنار تد درد کم تری دارم. خوشحال ترم، من حتی دوبار کنار اون و خانوادش شام خوردم. ما توی گاراژ سرد تد وقت میگذرونیم.
تد برام یه منبع امیده. چند وقت پیش یه تصادف داشت که ذربه شدیدی به نخاعش وارد کرده بود، اما اون یه منبع امید بود، هیچوقت تسلیم نشد و فیزیوتراپی رفت، هر جلسه با تمام توان تمرینها رو انجام داد. حالا میتونه پاهاش رو تکون بده، توی این هفته منم همراهش رفتم و اون چند قدم برداشت.
من هرروز میرم پیشش و ما با هم کلی وقت میگذرونیم.
اما... کاش میتونستم بهش بگم که مریضم و فقط یک هفته وقت دارم، کاش میتونستم بهش بگم.
روز ها به سرعت یمگذشت و ضعیف تر میشدم و هنوز هم نمیتوانستم به او بگویم.
#زندگی_تا_زندهای
هوا خیلی خیلی سرده من و تد توی گاراژ تد هستیم و نصفه شبه.
روی تیکهای از گاراژ کنار هم دراز کشیدیم و برای بار هزارم به آهنگی که با گیتار زدم گوش میدیم.
ما به ستاره ها نگاه میکنیم و اشک میریزیم، چون به تد گفتم که بیمارم و احتمالت سه ردز بیشتر وقت ندارم.
اون کنار گوشم زمزمه میکنه که اشکالی تداره و ما از پسش برمیایم و قرار نیست چیزی بشه.
من هم سعی میکنم این رو به قلبم بگم اما اون درگیر درد کشیدن و مردنه.
ستارهی دنباله داری رد میشه و در یک لحظه تمام خاطرات یک ماهم از جلوی چشمام میگذرن.
من خیلی کار ها کردم، ما خیلی کار ها کردیم.
کتاب هایی که خوندیم، آهنگ من قرار شد به نشر برسه و چیز هایی که خوردیم و جاهایی که رفتیم.
از روز بارانی که همه چیز شروع شد و تمتم سرمایی که تد برام گرم کرده بود و با مرور تمام خاطرات و فشردن دست تد و گوش دادن به زمزمهاش که حالا تبدیل به عاشقتم شده بود متوجه شدم نمیخوام بمیرم.
اوه خدایا من دوست دارم زندگی کنم دوست دارم کنار تد باشم.
خواهش میکنم،
خواهش میکنم بذار زنده بمونم.
میدونم دختر بدیم میدونم توی زندگیم کارهای بدی کردم.
میدونم چقدر اذیتت کردم و آرزوی مرگ داشتم ولی خواهش میکنم بهم فرصت بده.
خواهش میکنم.
حالا من اشک میریزم، هقهق میکنم تد من رو در آغوشش فشار میده.
با تفکر خدایا اجازه بده زنده بمونم، زمزمهی چیزی نیست تد در گوشم و چشمای خیس خوابم میبره.
اما ناگهان درد جانگدازی بیدارم میکنه و بهم میفهمونه سه روز آینده جام تو بیمارستانه.
#زندگی_تا_زندهای
صدای بوق بیمارستان داخل گوشامه.
همه رو بیرون کردن و در آخرین لحظاتم فقط تد کنارمه، دستم رو گرفته روی صندلی خوابش برده.
امید من خیلی خیلی قشنگه.
با دستان لرزان وصیتنامه مینویسم، آخرین کاری که از لیستم باقی مونده:
تد، منبع امید زیبای من.
یک ماه آخری که برایم مانده بود را با اشتیاق برای نرگ سپری میکرد تا اینکه تو آمدی، تو آمدی و همه چیز را تغییر دادی.
آنقدر که شب آخر با هم بودنمان در گاراژ آرزوی زنده ماندن کردم.
اما چه میشه کرد، خدا به آرزو های قبلیم گوش میده و باید از هم خداحافظی کنیم. خواهش میکنم زیاد خودتت رو ناراحت نکن و حتما عشق و ازدواج رو از خودت دریغ نکن.
عشق من، کتابم رو کامل کن و به چاپ برسونش و به همه بگو من ناراحتی نداشتم و حالا حالم خوبم است.
درد نمیگذارد زیاد چیزی بنویسم امیدوارم متوجه شده باشی که اندازه تمام دنبا ها و فراتر دوستت دارم،
آنقدر که در کلام و اشک نگنجد.
آنقدر که میخواهم برایت زنده بمانم.
تدیاس ماینر، امید من. عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقتم.
عاشقت...
عاشق...
عاش..
عا..
ع..
صدای بوق یکنواخت و رها شدن قلم و کاغذ روی زمین تدیاس را از خواب بیدار و پرستاران را به اتاق کشاند.
دختری از دنیا رفته بود، اما همه میتوانستند لبخند را روی لبانش تشخیص دهند.
پایان.
#زندگی_تا_زندهای
تموم شد
به خاطر وقفهای که بینش افتاد شرمنده به امید خدا اگه بتونم یه دونه جدید رو طوفانی شروع میکنم🔥
شماره "۱"
صدای بوق بیمارستان داخل گوشامه. همه رو بیرون کردن و در آخرین لحظاتم فقط تد کنارمه، دستم رو گرفته روی
خیلی برام جالبه بیشتر واکنش ها به خاطر پایان غم انگیزشه حالا تعجب یا ناراحتی و این در صورتیه که من از اولش گفته بودم شخصیتم قراره بمیره و فقط یه ماه فرصت داره.
صرفا برام جالبه که حتی وقتی یه چیز رو می دونیم هم انکار میکنیم و امید داریم که اونجوری نشه🙂
امروز کتابای جدید رسید حدس بزنید یکیشون چی بوددد؟؟؟
من پس ازتووو یعنی میخواستم جیغ بکشممم هم من هم دوستام اصن یه لحظه خیلییی خفن خفن بوددد
هدایت شده از اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
ویدار
زن
آدم
موجود زنده
ایرانی
منظورت چیههه😭😭😭