eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید ایگدراسیل رو نکرده بودی که متنات انقدر قشنگن و وایب جادویی دارن. بازم منتظریم. ~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6596 بی صبرانه منتظر ادامشم. پروفسور مارک رو دوست دارم. ~~~ در اولین فرصت می‌نویسم. منم همینطورررر
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6616 چه حس آشنایی.. ~~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6616 وایییی عالی بود من تو این جور چیزا نوشتن بدم یعنی هیچی تو ذهنم نمیاد خیلی خوب بوودد💗👏🏻 ~~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6614 به پری بگو اگه بد قولی کنه پِخ پِخ🪓🩸 ~~~
طاعون بر تو باد. نفرین کلاغ‌های آپولو بر تو باد. نفرین تحریک‌آمیز سایرن‌ها بر تو باد. آذرخش زئوس بخوره بهت. ارابه آپولو سقوط کنه روت. امیدوارم هر جا با هر کسی خاطره خوش ساختی نابود بشه که داری خاطره‌های این همه آدم رو نابود می‌کنی. نمیدونم دیگه باید چی بگم تا عصبانیت و نفرتم رو به گزارشگر ایستگاه و بقیه کانال‌ها نشون بدم
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
اهم اهم
اگه خواستید انجامش بدید👍 https://daigo.ir/secret/6185312464
این چالشو رو من یه جورایی نوشتم. توصیف فضا و نور و ... نکردم ولی با الهام ازش یه چیزی نوشتم
باران یادآور روز‌های بد بود. اکنون که قطره‌های سرد باران بر روی پوست گرمم تازیانه می‌زدند و بخار نفس‌هایم مانند مهِ افکارِ مشوشم بودند، به یاد تمام خاطرات بد گذشته میافتم. باران برایم مانند بیمارستان بود، پر از درد و رنج و لحظات دردناک. وقتی در سن ده سالگی طعم بی پدری و بدون پشتیبانی را چشیدم باران می‌آمد، وقتی متوجه شدم عشق زندگی‌ام دارد موهایش را دانه دانه از دست می‌دهد و این نشان‌دهنده نابودی زندگی او بود، باران می‌آمد. با بهترین دوستم درون گل‌های شل دعوا می‌کردم و این طعم خون بود که با گل و آب باران عصرانه ترکیب می‌شد. باران که می‌آمد احساس می‌کردم دوباره قرار است فرو بپاشم و نابود شوم، حس می‌کردم هر آن ممکن است اتفاقی بیافتد و زندگی‌ام دوباره مانند بارانی که با خاک مخلوط می‌شود، با بدبختی مخلوط شود. اما امروز این باران را دوست دارم. امروز این مقصد را که بیمارستان باشد را دوست دارم. دلم می‌خواهد تا ابد با این حس و این لذتِ دانستن درباره آن اتفاق خوش، زیر این باران قدم بزنم. قدم بزنم و فکر کنم این باران که سرخی خورشید را انعکاس می‌دهد، پاک و مطهر است. می‌خواستم اجازه دهم که باران پاک، تمام غم‌هایم را بشوید. پس هر چقدر که توانستم زیر این باران آهسته راه رفتم و وقتی احساس کردم مانند کودک تازه متولد شده، پاک گشتم، وارد بیمارستان شدم. وارد بیمارستان شدم تا این روز خوش را با در آغوش گرفتن نوزادی به اتمام برسم که از آنِ من بود. می‌خواستم کاری کنم تا پسرم تمام باران‌ها را یادآور خاطره‌های خوش بداند.
اگه میشه نظر بدید (تعریف الکی نه) برام مهمه این نوشته‌هه