eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
پروفسور نشست روی صندلی روبه‌روی تخت و پاسخ داد:《خب... ببین وینسل تمام ما آدم‌ها که به دنیا میایم روز
پس از ساعت‌ها کلنجار و سردرگمی بالاخره پروفسور تصمیم خودش را گرفت. او می‌دانست بی پناهی و تنهایی چقدر مشکل ممکن است به وجود بیاورد پس این تصمیم را گرفت و هرگاه پروفسور تصمیمی را می‌گرفت هیچکس جلودارش نبود. او تلفن را برداشت شماره‌ی یک وکیل کهنه‌کار را گرفت، سپس برایش پیغام گذاشت:《سلام، اریکم. ازت می‌خوام کارهای به سرپرست گرفتن یک پسربچه رو برام بندازی روی روال. هرچه سریعتر بهتر.》پس از گذشت چند هفته تمام کار ها درست شد و به طور رسمی، اریک مارک سرپرست وینسل اسفانی شد. در طی این یک هفته پروفسور هر روز به ملاقات وینسل می‌رفت اما گویی که او درون خلا افتاده باشد، ساکن و ساکت. حتی وقتی پروفسور خبر سرپرستی‌اش را به وینسل داد او تنها نگاهی به پروفسور انداخت،نگاهی بدون هیچ احساسی. پروفسور و وینسل وارد خانه‌ی پروفسور شدند، ساختمانی دو طبقه با رنگ‌های گرم قهوه‌ای و کرمی. پروفسور چمدان را زمین گذاشت و گفت:《به خونه خودت خوش اومدی، اتاق تو طبقه بالاست. البته ففط وسایل اولیه مثل تخت و کمد داره. برای بهتر کردنش هم می‌تونیم سراغ خونه خودت بریم یا اینکه هر چیزی که می‌خوای بگی برات بخرم.》وینسل بدون حرفی کیفش را برداشت، از میان مبلمان چرم قهوه‌ای و میز چوبی_شیشه‌ای گذشت و به از پله‌های چوبی به طبقه بالا رفت. اتاق همانطور که پروفسور گفته بود تنها یک تخت و یک کمد با میز داشت و پنجره‌اش تنها یک درخت تنومند را نشان می‌داد. وینسل روی تخت نشست، از درون کیفش عروسک خرسی‌اش را درآورد و اولین روزش در خانه پروفسور را با عزاداری برای گذشته‌اش گذراند. نیازی به یادآوری نبود، کابوس آن شب مدام در ذهنش مرور می‌شد.
شماره "۱"
پس از ساعت‌ها کلنجار و سردرگمی بالاخره پروفسور تصمیم خودش را گرفت. او می‌دانست بی پناهی و تنهایی چقد
حس می‌کنم این داستانک خیلی بد شده انگار خامه، حس نداره تو روایتش. نمی‌دونم چیکار کنم
نظر ها رو هم که می‌بینم حسم تشدید میشه و دست و دلم به نوشتن نمیره
جدیدا از نوشتن می‌ترسم، از انتشارش
https://eitaa.com/writer_fazar/2013 جدی میگم نسبت به نوشته‌های قبلیم مقایسه‌ش کن خیلی ضعیف شده نمی‌دونم چیکار بعد بد که میشه نقد منفی می‌گیره حس بدتر بهم دست میده می‌ترسم از دوباره نوشتن و انتشار بعد بد میشه و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه
اگه یه روز نبودم، با کتابای فردریک بکمن یاد من بیوفت.
شاید باورتون نشه ولی امروز نشستم گل‌های داوودی رو دیدم تا بفهمم انقدر که میگن گریه داره یا نه. دقیقا همونقدر دارک و گریه دار و قشنگ بود
دختر نابیناعه به پسر نابیناعه میگه: چقدر بهت گفتم خیالپردازی نکن، الانم بهم دوباره نگو توی شب زندگی کردن نیازمند رویاست. آره ما توی شب زندگی می‌کنیم ولی مردم عادی که نمی‌تونن تو شب کتاب بخونن یا بنویسن. ما می‌تونیم.
یا پسره وقتی بچه بود باباش میوفته زندان از مامانش می‌پرسه: مامان خونه ما چند تا دیوار داره؟ زندان چطور؟
بعد ها هم تو دفترچه خاطراتش می‌نویسه: مادر می‌گوید زندان چهار دیوار دارد با یک در که هیچوقت باز نمی‌شود. یا می‌نویسه منتظرم ببینم آن در بزرگ (در اصلی ساختمون زندان) کی باز می‌شود. (باباش کی آزاد میشه)