eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سمفونی زندگان☆
برای شماره یک☆ شخصیت؟دارث ویدر ویژگی:سومین شرور بزرگ تاریخ سینمای آمریکا فیلم؟ جنگ ستارگان شاگرد دارث سیدیوس دشمنت؟شخصیت شرور بزرگی هستی باهمه دشمنی داری خب👈👉 از طرف سمفونی زندگان
خدایی خیلی ذوق کردممادنحهبسفبدنج
شرور کله گنده شدم یعنی خودم کله گنده ام کله گندگی دوست🙈🌚
یه ایده برای جایگزینی خدایان فانی اومد به ذهنم ۹۵ تاییمون کنید براتون می‌نویسمششش
هدایت شده از ✦اخگر
چندتا کتابخون با معرفت بهمون میدید لطفا؟📚🌝
هدایت شده از فور نده/عمارت ریدل؛
به مام یه چنتا جادوگر بدین به ۶۰ برسیم خوشحالشم.🥀
شماره "۱"
به مام یه چنتا جادوگر بدین به ۶۰ برسیم خوشحالشم.🥀
با اینکه عضوای اونا خیلی بیشتر از ماست و بهید می‌دونم کسی اینجا باشه که اونجاها نباشه، ولی وظیفه خودم می‌دونم فور بزنم🌚
از این استیکره خوشم اومدهههه🌚🌚🌚
کانال خیلی شلوغه؟ اگه اذیت می‌شید بگید یه فکری کنم
شماره "۱"
پس از ساعت‌ها کلنجار و سردرگمی بالاخره پروفسور تصمیم خودش را گرفت. او می‌دانست بی پناهی و تنهایی چقد
یکی دوماه اول، خانه مانند خانه‌های متروکه شده بود و فضایی سنگین و ساکت بر آن حکمران بود. هر کس وارد خانه می‌شد می‌توانست عزاداری یک پسربچه برای خانواده‌اش را حس کند، بار منفی آنقدر زیاد بود که شانه‌ها را هم خم می‌کرد. پروفسور با چند روانشناس صحبت کرده بود اما همه‌ی آنها گفته بودند این یک واکنش طبیعی است و پروفسور باید به وینسل فضا بدهد. اما چقدر باید به او فضا می‌داد؟ او آدم خیالپرداز و احساساتی نبود. اتفاقا در خیلی موارد سنگدل و سرسخت به شمار می‌آمد، اما رویای داشتن پسر بچه کوچک که برایش پرحرفی و بازیگوشی کند، باعث می‌شد صبر و تحملش را در برابر وینسل از دست بدهد. او هر روز برایش وسیله و کتاب می‌خرید، گاهی پوستری از یک فیلم و یا گاهی یک مجسمه. او سلیقه وینسل را نمی‌دانست و تنها به آزمون و خطا متکی بود. هر بار که وینسل وسایل را نگه می‌داشت یعنی آنها را دوست داشت و هرگاه که سر و کله‌ی آنها روی میز ناهارخوری پیدا می‌شد، یعنی علاقه‌ای به آنها پیدا نکرده بود. روز‌ها پیاپی می‌آمدند و می‌رفتند و وینسل و پروفسور هیچ حس نزدیکی با یکدیگر پیدا نمی‌کردند، تا اینکه روزی وینسل در زنگِ تفریحِ مدرسه، مکالمه‌ای را شنید. پدربزرگ یکی از دوستانش مرده بود و آن پسر در حال گفت‌وگو با مشاور مدرسه بود. وینسل هم گوش ایستاد، کار درستی نبود اما از یک بچه کنجکاو چه انتظاری می‌رود؟ پسر داشت با گریه به مشاور می‌گفت:《... احساس می‌کنم خندیدن و لذت بردن از زندگی بعد مرگ پدربزرگم کار اشتباهیه.》قلب وینسل آنقدر با درک این حرف درد گرفت که دستش را برای مالش قلبش، روی آن گذاشت.