شماره "۱"
پس از ساعتها کلنجار و سردرگمی بالاخره پروفسور تصمیم خودش را گرفت. او میدانست بی پناهی و تنهایی چقد
یکی دوماه اول، خانه مانند خانههای متروکه شده بود و فضایی سنگین و ساکت بر آن حکمران بود. هر کس وارد خانه میشد میتوانست عزاداری یک پسربچه برای خانوادهاش را حس کند، بار منفی آنقدر زیاد بود که شانهها را هم خم میکرد.
پروفسور با چند روانشناس صحبت کرده بود اما همهی آنها گفته بودند این یک واکنش طبیعی است و پروفسور باید به وینسل فضا بدهد. اما چقدر باید به او فضا میداد؟ او آدم خیالپرداز و احساساتی نبود. اتفاقا در خیلی موارد سنگدل و سرسخت به شمار میآمد، اما رویای داشتن پسر بچه کوچک که برایش پرحرفی و بازیگوشی کند، باعث میشد صبر و تحملش را در برابر وینسل از دست بدهد.
او هر روز برایش وسیله و کتاب میخرید، گاهی پوستری از یک فیلم و یا گاهی یک مجسمه. او سلیقه وینسل را نمیدانست و تنها به آزمون و خطا متکی بود. هر بار که وینسل وسایل را نگه میداشت یعنی آنها را دوست داشت و هرگاه که سر و کلهی آنها روی میز ناهارخوری پیدا میشد، یعنی علاقهای به آنها پیدا نکرده بود.
روزها پیاپی میآمدند و میرفتند و وینسل و پروفسور هیچ حس نزدیکی با یکدیگر پیدا نمیکردند، تا اینکه روزی وینسل در زنگِ تفریحِ مدرسه، مکالمهای را شنید.
پدربزرگ یکی از دوستانش مرده بود و آن پسر در حال گفتوگو با مشاور مدرسه بود. وینسل هم گوش ایستاد، کار درستی نبود اما از یک بچه کنجکاو چه انتظاری میرود؟
پسر داشت با گریه به مشاور میگفت:《... احساس میکنم خندیدن و لذت بردن از زندگی بعد مرگ پدربزرگم کار اشتباهیه.》قلب وینسل آنقدر با درک این حرف درد گرفت که دستش را برای مالش قلبش، روی آن گذاشت.
شماره "۱"
یکی دوماه اول، خانه مانند خانههای متروکه شده بود و فضایی سنگین و ساکت بر آن حکمران بود. هر کس وارد
مشاور با مهربانی پاسخ داد:《معلومه که اینطور نیست. مگه نمیگی پدربزرگت همیشه تو رو میخندوند؟ این یعنی حالا که تو میخندی و شادی، اونو خیلی خیلی خوشحال میکنی و این اشکال نداره. تو باید به زندگی ادامه بدی. قطعا این چیزیه که تمام مردهها میخوان، این که به جاشون زندگی کنیم.》
پس وینسل با این حرف به خودش آمد و بعد از چند شب بی خوابی و کلنجار با خود دو تا از مهمترین تصمیمهای زندگیاش را گرفت.
یکی این که میخواهد زندگیاش را ادامه دهد، و این کار را در کنار پروفسور انجام دهد. و یکی هم اینکه میخواهد در آینده چه کاره شود.
وقت شام، وینسل فرصت را غنیمت شمرد. قاشق و چنگالش را روی بشقاب گذاشت و نفس عمیق کشید و پس از دو ماه روزهی سکوت، با پروفسور صحبت کرد:《میخوام وقتی بزرگ شدم دکتر بشم.》پروفسور که از افکار خود بیرون کشیده شده بود با سردرگمی پرسید:《چی؟》
وینسل با ناخنش پوست دور شصتش را کند و گفت:《معلم از ما پرسید میخوایم چیکاره بشیم. من میخوام دکتر بشم، مگه دکترها نیستن که نمیذارن آدما بمیرن؟ من میخوام دکتر بشم تا نذارم هیچکس بمیره. تا... هیچ پسربچهای توی تصادف پدر و مادرش رو از دست نده.》و با جمع شدن اشک در چشمانش میز را ترک کرد. پروفسور چانهاش را روی دستانش گذاشت و غرق در شعف و شادی شد. وینسل با او حرف زده بود! با او دربارهی آرزویش حرف زده بود! با او درباره اتفاقی که در مدرسهاش افتاده بود حرف زده بود!
پروفسور حتی وقتی جایزههای بزرگ فیزیک را از آنِ خود میکرد، به اندازه حالا خوشحال نبود.
و وینسل... او امشب آخرین گریهاش را برای خانواده از دست رفتهاش میکرد، پس از آن زندگیاش تنها در تلاش برای رسیدن به هدفش و دوست داشتن تنها خانوادهاش یعنی پروفسور، خلاصه میشد.
از این پس وینسل با سوگواری برای پدر و مادرش زندگی نمیکرد، بلکه با یاد و خاطرهی آنها زندگی میکرد.
نمیدونم دقیقا چه چیزی تغییر کرد ولی حس میکنم این دفعه از دفعههای قبل بهتر شده. حس میکنم با توصیف چندتا ریزهکاری رنگ و روش رو بیشتر کردم.
درست حس میکنم یا نه؟😄
و اینکه یه مشورت بدید. میخوام بپرم چند سال بعد، یکم دیگه ادامه بدم _با اینکه هیچی ندارم_ یا همینجوری که این دوماه رو رد کردم چند سال بعد هم رد کنم؟
شماره "۱"
یکی دوماه اول، خانه مانند خانههای متروکه شده بود و فضایی سنگین و ساکت بر آن حکمران بود. هر کس وارد
به عکس هم نگاه نکنید نمیدونم چی بذارم_