eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک خیالپردازم، تفاوتم با تو این است که هرگاه از زندگی خسته می‌شوم چشم‌هایم را می‌بندم و جهانی می‌سازم که می‌خواهم. تو فقط اشک می ریزی و افسرده می‌شوی. من یک خیالپردازم، نیازی به هیچ قرص و دارویی برای خواب ندارم، چشم‌هایم را که ببندم، از جهان فراتر، دوستانم به سراغم می‌آیند.
شماره "۱"
روزی از سپتامبر ۲۰۵۲ متاسفم، به یاد ندارم امروز چه روزی است. چون جُمِنا تصادف کرده و حالش اصلا خوب ن
سال ۲۰۵۲ جمنا به هوش اومد، اما هنوز حالش اونقدر خوب نیست که برای تحقیقمون به مدرسه بیاد پس باید خودم ارائه بدمش. تحقیق راجع به موضوعی از گذشته بود، من و جمنا تاریخ هواپیما رو انتخاب کرده بودیم اما من تصمیم گرفتم به خاطر اتفاقی که برای جمنا افتاد، از نژاد پرستی بنویسم.
شماره "۱"
سال ۲۰۵۲ جمنا به هوش اومد، اما هنوز حالش اونقدر خوب نیست که برای تحقیقمون به مدرسه بیاد پس باید خودم
تحقیق: از نمونه‌های بزرگ نژاد پرستی می‌توان به سفید پوستان و رنگین پوستان اشاره کرد، سال‌ها پیش سفید پوست‌ها فکر می‌کردند از بقیه بهترند و والاترند، به همین دلیل سیاه‌پوستان را بردگان خود می‌دانستند و هر رفتار غیر انسانی را روی آنها انجام می‌دادند، آنها را تحقیر می‌کردند. سیاه‌پوستان گاهی کودتا کرده و یا به خاطر سختی‌هایی که متحمل شدند اعتراض کردند، اما زور سفید پوست‌ها بیشتر بود. با اینکه حدودا در سال ۱۹۸۰ قانون تبعیض نژادی برداشته شد، اما پس از آن هم نشانه‌هایی از این حرکات دیده می‌شد. همچنین جنگ جهانی دوم به دست هیتلر رهبر هذب نازی با پیشینه‌ای از نژاد پرستی شروع شد.
شماره "۱"
تحقیق: از نمونه‌های بزرگ نژاد پرستی می‌توان به سفید پوستان و رنگین پوستان اشاره کرد، سال‌ها پیش سفید
انسان‌ها از هر چیزی که براشون جدید و یا متفاوت باشه، متنفرند، تبعیض نژادی که هنوزم که هنوزه بین یک سری احمق که فکر می‌کنند از فضایی‌ها بالاترند دیده میشه. و البته خیلی از آدم‌ها با اینکه حتی از یک نژاد و نوع بودند، به خاطر تفاوت فکری و اخلاقی یا حتی ظاهری اذیت می‌شدند.
شماره "۱"
انسان‌ها از هر چیزی که براشون جدید و یا متفاوت باشه، متنفرند، تبعیض نژادی که هنوزم که هنوزه بین یک س
تحقیقم که به پایان رسید، زنگ خورد. از مدرسه بیرون رفتم و به همراه مامانم به بیمارستان رفتیم، از وقتی جمنا تصادف کرده مامانم تغییر کرده و با اون خوب شده، همه چیز داره درست می‌شه و من دوست فضاییم رو هنوز دارم. کسانی که در آینده این خاطرات را می‌خوانید، لطفا اشتباه ما و تاریخ ما را تکرار نکنید. همه‌ی ما با هم برابریم. پایان.
این داستانک هم تموم شد، بعد از جنگ یکی از چیزهایی که به نظرم واقعا معضله، تبعیض نژادیه. دارم سعی می‌کنم با داستان‌ها افکارم راجع به یه سری چیز‌ها رو توضیح بدم و امیدوارم موفق بشم. نظراتتون رو بگید.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فک کنم برای داستانک‌ها باید هشتگ بزنم. چه اسمی براشون بذارم به نظرتون؟
۴۵ تا شدیممم🥳 میرم براتون خدایان فانی بنویسم و به همراه زنده ماندن در شرایط سخت بیارممم
و تنها کسی که به دنیای زیرین رفته و برگشته، هرمس است. ای خدای مسافران و راه‌ها ما را در پناه خود قرار ده ای خدای پیام‌رسان، پیام عاشق را به معشوقش برسان. مسافرخانه هرمس یک مسافرخانه درب و داغان وسط یک جاده است. وقتی برای سفر میان جاده بودم و هوا طوفانی شد، به آنجا پناه بردم. جلوی مسافرخانه مجسمه‌ای از یک مرد با عصایی دیده می‌شد که دو مار از آن بالا رفته بودند. مجسمه آشنا بود اما به یاد نمی‌آوردم کجا دیده بودمش. داخل مسافرخانه شبیه رستوران بود، میز‌ها و صندلی‌ها چیده شده و روی سِن مردی با کت و شلوار و ظاهر انسان‌های متشخص که اصلا به مسافرخانه نمی‌آمد، در حال چنگ نوازی بود. کمی محصور چنگ نواختن او شدم، وقتی آهنگ تمام شد چشمانش را باز کرد و تعظیم کرد، چشمش که به من خورد با هیجان به سمتم آمد. او فریاد زد:《مسافر جدیددد، خوش آمدی. اینجا مسافرخانه هرمس و من صاحبش هستم! اتاق‌ها بالا هستند و بسته به پولی که می‌سُلفی، اتاق قشنگ و زشت بهت داده میشه.》و چشمکی زد. در طول چند روز آینده که آنجا ماندم، بیشتر و بیشتر از صاحب مسافرخانه خوشم آمد، او پر شور و شوق و پر از داستان‌های قشنگ بود، اما چیزی راجع به او ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، شب اول در اینترنت راجع به هرمس تحقیق کردم، او در یونان باستان خدای راه‌ها، مسافر‌ها، دزد‌ها و ... و همچنین پیام‌رسان خدایان بود، او نسبتا خدای محبوبی به حساب می‌آمد. اما مشکل من با صاحب مسافرخانه بود، احساسی به من می‌گفت چیزهایی را مخفی می‌کند؛ پس طی یک تصمیم انتهاری تصمیم گرفتم وقتی او برای مهمانان در طبقه پایین‌ اجرا می‌کند، به اتاقش سرک بکشم، خیله خب قبول دارم بهترین تصمیمم نبود اما واقعا نیاز داشتم بفهمم‌. اتاق اون آخرین اتاق توی یکی از راهرو‌های طبقه دومه، وارد اتاق شدم، فضای تاریکی داشت و بوی اسطوخودوس می‌داد. با دیدن وسایل داخل اتاق خشکم زد و شَکَّم به اطمینان تبدیل شد. یک عصا با دو مار که پیچ و تاب خوران ازش بالا رفتند، روی دیوار آویزان بود. روی طاقچه یک جفت صندل با دوبال که از بغله‌هایش بیرون آمده بود دیده می‌شد. روی چوب لباسی یک دست ردا و لباسی شبیه لباس رومی‌های باستانی به چشم می‌خورد، در حال گشتن داخل اتاق بودم که از پشتم صدایی به گوش رسید. با ترس برگشتم و دیدم صاحب مسافرخانه که حالا دریافته بودم، همان هرمس است، با قیافه جدی آنجا ایستاده. او با تحکم گفت:《پس فهمیدی.》خودم رو به نفهمیدن زدم:《چی رو؟》 آهی کشید و گفت: 《اینکه خدایان واقعی هستند.》 پایان. قسمت سوم.
شماره "۱"
و تنها کسی که به دنیای زیرین رفته و برگشته، هرمس است. ای خدای مسافران و راه‌ها ما را در پناه خود قرا
واقعا نمی‌دونستم هرمس رو چیکار کنم، تو ذهنم دزد خیابونی، راهزن و پیک پیام‌رسان هم بود😄