هدایت شده از 《هُوَالمَــــــ𝟏𝟏𝟎ــولانا𝒂𝒃𝒐𝒕𝒐𝒓𝒂𝒃♡》
نیازی به روضه نیست ،
این عکس را خوب نگاه کنید کافیه..🙂💔!
میخ های قدیمی که بهشون میگن مسمار این شکلیه ...
@MortazaAIi
شماره "۱"
کسایی که میخوان تو انجمن باشن به ایدیم پیام بدن..😔
خدایی چرا نمیاین؟ کاناله و فاذر داره کلی تلاش میکنه ناشناسی باشه که همه راحت باشن.
خوش میگذره ها
شماره "۱"
امروز تولد آرتمیس و کاساندارا عه پاشید برید تبریک بگید بهشون🌚
اصلا بیاید یه کاری کنیم. تاریخ تولداتون رو بگید به هم تبریک بگیم سر تولد خودمکه خیلی خوشحال شدم شما هم حتما میشید.
اگه میخواید سال هم نگید اصلا
چه بر سرمان آمد؟
ما همانهایی نبودیم که کوه تکانمان نمیداد؟
چه شد که با حرفی دود شدیم و به ابرها پیوستیم؟
چه شد که با رفتاری آب شدیم و با خاک خفتیم؟
من پاسخ این سوال را میدانم.
بزرگ شدیم.
با جریان زندگی یکی شدیم.
از خداوندگارمان دور شدیم.
و اگرنه ما ساخته شدیم تا زندگی کنیم و سپس با در آغوش کشیدن دوست عزیزمان یعنی مرگ، به وجودِ خالقمان برگردیم.
من این جهان را به یک جریان شدید رود تشبیه میکنم، اگر با جریان پیش بروی تنها به آبشار میرسی. اما اگر بازوانت را هر چند با سختی و فلاکت و درد تکان دهی، بالاخره به آن خشکی انبوه از نعمات میرسی.
و این بود داستان آدمی که شیطان سجدهاش نکرد و از گِل برخواست و نور خدایی درونش دارد. این بود داستان آدمی که گمراه میشود و همیشه اندوهگین است و شعر و ادبیات جانش است و جهان هیچگاه بر وفق مرادش نمیرقصد.
این است داستان آدمی که نمیدانم کِی میخواهد آدم شود.
اولش؟... آری اولش را به یاد آوردم. در ابتدا سفید و درخشنده بودم، آنقدر که هرگاه در آیینه به خود نگاه میکردم حس غرور به جای خون در رگهایم به جریان میافتاد.
اما... به یاد ندارم چه شد... شاید دروغ گفتم؟
نمیدانم... نمیدانم... گویی آن خاطرات درون مِه غلیظی فرو رفتهاند... ا...اما اتفاقی افتاد. اتفاقی دهشتناک و لکهای سیاهی در وجودم پدید آمد.
بر هر دری زدم تا درش بیاورم... اما... اما نشد. بعدش اتفاق دیگری افتاد... فکر کنم... فکر کن... نمیدانم.
آه چرا به یاد آوردم. به نقطه سیاهم اهانت شد، سپس ناگهان حس کردم نقطه در من میخروشد و بزرگ میشود و وجودم را فرا میگیرد.
کنترلم را از دست دادم... فقط چند ثانیه و... و من باعث مرگ یک نفر شدم. نه... نه... نههه خودم کشتمش، دستانم را دور گلویش فشردم و استخوانی ترق صدا زد.
سپس لکه بزرگتر شد.
پس از آن هرگاه خشمگین یا ناراحت میشدم لکه مرا به کنترل در میآورد و سپس از من فقط کلی خون و چند جنازه باقی میماند.
آنق...آنقدر که یک روز درون آیینه نگاه کردم و خودم را دیدم که سیاه شدم. سیاهِ سیاهِ سیاه.
بدون هیچ نور و روشنایی.
اولش کمی سخت بود و از خودم متنفر شدم. اما... اما پس از آن خودم را پذیرفتم و تصمیم گرفتم خودم را دوست داشته باشم.
اینگونه بود که من شدم استاد هزاران هزار سیاهآموز.
_خاطرات استادِ بزرگِ هنر گرانقدر سیاهآموزی، مانیلانی هاواکیام، دختر جورجِز سوم از خاندان یاقوت سرخ.