eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
جهان من مرده است و تنها چیزی که باقی مانده نابودی‌ست. چگونه مردم می‌توانند درون یک جهان ویران شده زندگی کنند؟ پاسخ آمد:《با عادت کردن.》 پس چرا من عادت نمی‌کنم؟ پاسخ آمد:《چون تو هیچگاه شبیه این مردم نبودی.》 و آنگاه دریافتم که خودم را دوست دارم، خودم را دوست دارم که اینقدر متفاوت هستم. چون تفاوت مرا نجات داد، شاید کمی دیر، اما نجات داد.
گاهی فکر می‌کنم تمام این‌ها یک رویا است. هر اتفاق خوب و بدی که بر ما گذشت، در خواب می‌گذرد و با مرگ ما از خواب بیدار می‌شویم. شاید به خاطر همین است که هیچکس دقیقا ایده‌ای درباره اتفاقات پس از مرگ ندارد. منتظرم زودتر بیدار شوم، این خواب هر چه بیشتر پیش می‌رود، به کابوس شباهت بیشتری پیدا می‌کند.
درون این دنیای سیاه با مردمان پَستَش، تنها او را می‌شناختم که به خاطر رویاهای دلپذیرش، رنگارنگ بود. اما رنگ‌ها انسان‌های بی رنگ را می‌ترساندند. بگو کبوتر صلح من، چرا سینه‌ات خونین است؟ این خون چه کسی‌ست؟ کبوتر به من راه را نشان داد، خون رنگین دختری رنگین بود که آرزوهایش غرقش کردند...
شب‌های ما روشن بود، اما با سقوط موهایش، ستاره‌های ما نیز سقوط کرد. بار گناه پدرانمان را ما تحمل می‌کنیم چرا که ما محکومیم به تکرار تاریخ. مرگ، دوست ما نبود تنها حیله‌گری بود که ما را استخوان ساخت. استخوان‌هایم از جادوست، جادویم از خون، خونم از خون معشوقم پس از سقوط ستاره‌هایمان.
به من نگاه کن. این سرنوشت من است، مگر من چه کردم که سزاوار اینم؟ پس عدالت دنیا کجاست که مادر من از بی پولی می‌میرد و کسی دیگر مادرش را از پول زیاد در بهترین مناطق دنیا سکونت می‌دهد؟ عدالت دنیا کجاست که من روی سر خواهر تازه به دنیا آمده‌ام کفن سفید می‌کشم و دیگری با لباس عروسش کل اروپا را می‌گردد؟ پول خوشبختی نمیاورد. هر کس این را گفت در کفه‌ی بالای ترازو قرار داشت. به من نگاه کن، از من می‌خواهی بخشنده باشم؟ چه چیزی را ببخشم؟ قلب مادرم را چرا به کسی بدهم که وقتی ما را می‌دید تف جلویمان می‌انداخت؟ به من نگاه کن، اگر آسمان ما یکی است پس چرا زمین‌هایمان یکی نیست؟ می‌خواهم آدم بدی باشم. آدم خوب بودن مرا به هیچ‌جا نرساند که هیچ، همه چیزم را از من گرفت. بگذار از درد بی قلبی بمیرد ، این همه ما از درد بی پولی زجر کشیدیم، حالا نوبت آنهاست. کمی عدالت به جایی بر نمی‌خورد.
_شرارت به دنیا نمی‌آید، ساخته می‌شود. _چگونه ساخته شدی؟ _با درد. _درد چه کسی؟ _ درد خودم. _چه باعث دردت شد؟ تق. گلوله درون سر زن جا خوش کرد، مرد بالای سرش ایستاد و گفت:《آدم‌ها. به خاطر همین می‌خواهم با خون خودشان غرقشان کنم. شرارت به وجود نمی‌آید، کنترل هم نمی‌شود. مانند جنون.》 سپس مجنون شب راهی خانه بعدی شد، هنوز میلیون ها آدم باقی مانده بودند.
رو به آسمان ابری کرد و پرسید: 《به نظرت اگر بال داشتیم چی می‌شد؟ اگر می‌توانستیم پرواز کنیم؟》 پسر گفت:《نمی‌دانم.》 گفت:《امیدوارم روزی متوجه بشم. اگر یک وقت دریافتم، به تو هم می‌گویم، قول.》 فردایش مرد و به سوی آسمان پرواز کرد، و چون هیچگاه زیر قولش نمی‌زد، در خواب پسر آمد و گفت: 《اگر بال داشتیم و پرواز می‌کردیم دنیا جای خیلی قشنگی می‌شد. این بهترین اتفاق عمرم بود.》 پس پسر تا وقتی پیرمرد شد او را فراموش نکرد و در انتظار روز پرواز، نشست.
با دستش تفنگ درون دستان مرد یک چشم را گرفت و لوله‌ سردش را روی پیشانی خود گذاشت، سپس فریاد زد: 《پس بزن. برادرت رو بکش، تبدیل به این هیولا شدی. بزن.》 مرد یک چشم نیز فریاد زد:《من رو امتحان نکن. نذار امروز دستام رو با خون تو بشورم.》 برادرش به پایش افتاد و اشک ریخت:《خواهش می‌کنم، من رو بکش. نمی‌خوام برادرم رو در این حال ببینم، نمی‌خوام ببینم که مثل گرگ درنده هر کسی در این جنگل هست رو می‌کشه. خواهش می‌کنم.》 برادرِ مرد یک چشم وقتی می‌مرد، لبخندی داشت. شاید مرد یک چشم هنوز هم فرصت انسان شدن را داشت، شاید هیولای کاملی نشده بود، چون بر سر جنازه‌ی برادرش تا خود صبح اشک ریخت. زوزه گرگ را بشنو که بر سر گرگ دگر به آسمان می‌رسد...
به روم نیارید می‌دونم چرت و بی معنین فقط دلم می‌خواست یکم بنویسم😔
📪 پیام جدید ... حال مهدی خوب نبود. احساس میکرد مایع داغی تو معده اش حرکت میکنه. انگار گدازه داغ تو مغزش بود و تا پشت پلک هاش ادامه پیدا میکرد. سرش رو برگردوند و به خودش تو آینه کنارش نگاه کرد. چقدر پیر شده بود! صورتش زرد و لب هاش کبود شده بود. صورتش لاغر و گونه هاش تو رفته شده. زیر چشم هاش گود افتاده و کمرش خم شده. گدازه داغ و داغ تر شد و دید مهدی رو تار کرد. نفهمید کی پاهاش خم شد و... بی حال چشم هاش رو باز کرد. ورود چیزی به رگ هاش رو میتونست احساس کنه. به دست چپش نگاه کرد. سرم تو دستش بود. سرش رو به سمت راست چرخوند و با قیافه درهم عماد که به خاطر کمرش کامل نچرخیده بود، رو به رو شد. _دیوونه. با این حرف عماد، مهدی لبخند بی جونی زد و چشم هاش رو بست.
📪 پیام جدید _نخند، دو هفته است که نه خوابیدی نه درست چیزی خوردی. داری با خودت چیکار میکنی؟ میخوای دقمون بدی؟ _عذاب وجدان داره میکشتم. _عذاب وجدان چی؟ همه امون دلمون خوش بود که که حداقل تو سالم موندی. _ احساس میکنم یه ترسو بودم که پشت شما قایم شدم و شما رو تو دل خطر تنها گذاشتم. همش احساس سرزنش میکنم. (احساس سرزنش دیگه چیه؟ بگو مام یاد بگیریم😂💔) _ بیخیال پسر این فکرها چیه؟ اگر ما آسیب دیدیم بخاطر حواس پرتی خودمون بوده. کسی تورو سرزنش نمیکنه. کسی حق نداره تورو سرزنش کنه. لبخند مهدی عمیق تر شد و رنگ غم گرفت. چقدر خوبه که عماد پیششه. اگر حسین بود انقدر نصیحت و دعوا میکرد که آدم به غلط کردن می افتاد. ~~ مرسیییی توصیفففف خیلی باحاله نمس‌دونم چرا باهاش خیلی حال می‌کنم
📪 پیام جدید (دارم از خودم میپرسم اصلا چرا دارم اینو میفرستم؟ به هرحال هرکس یه دیوونه بازی هایی در میاره دیگه... (منتها من کلا درحال دیوونه بازی درآوردنم...)) ~~ چون من بهت گفتم و کار درست همینه