eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید دایگو مرده بود... ~~ برای منم دیشب نمیومد بالا
📪 پیام جدید با اینکه میدونم فردا قراره پشیمون بشم ولی... ~~ الان فرداعه و پشیمون نیستی هستی؟
📪 پیام جدید اول اینکه شخصیتا بیوگرافی داشتن واسه همین خیلی تو داستان راجبشون توضیح نداده بودم حالا بعدا تصمیم میگیرم بفرستمش یا نه... ~~ می‌فرستی چون من بسی از عماد خوشم اومده
📪 پیام جدید آخه خیلی داستانش آشغاله من چیو دقیقا بفرستم😂💔 ~~~ نهههه شبیه اون فیلم ایرانیاس که یه جورین ولی در عین حال باحالم هستن
📪 پیام جدید یعنی ببین به ذهنتم خطور نمیکنه چه آدم جوگیری بودم اونموقع و راجب چه موضوع فضایی ای نوشتم😂 (عرق شرم*😂💔) ~~~ هیسسس هممون اینجوری بودیم
📪 پیام جدید یه سری تیکه به ترتیب روند داستان میفرستم... ~~ اوکی
📪 پیام جدید ... سیاوش همزمان با گفتن این حرف سرشو انداخت پایین و دستش رو کشید رو صورتش. ولی عماد بود که قدرت هیچ واکنشی نداشت و فقط یه لحظه مغزش یادش رفت فرمان بازدم صادر کنه و نفس تو سینه اش حبس شد. ... ~~ بهترین توصیف برای نگه داری نفس وجود نداره:
📪 پیام جدید ... مهدی و حسین سردرگم بودند چون نمی‌دونستند چه اتفاقی افتاده و عماد و سیاوش سردرگم بودند چون می‌دونستند که چه اتفاقی افتاده. ... ~~ واییبستطپ از این جمله ها اتقدر دوست دارممم😭😭
📪 پیام جدید جهنم میگم دیگه... فهمیده ان یکی از دوستاشون عضو یه گروه شیطان پرستی شده ~~~ واییی🤣🤣 نمی‌دونم هم سمه هم خاصه😂
📪 پیام جدید گفتم دیگه تموم شد ~~ کار خوبی کردی مطمئن باش
📪 پیام جدید سرش رو به چپ و راست تکون داد تا افکار مسخره از سرش بریزند بیرون. ~~~ خدای من چقدر قشنگ آخه😭😭
📪 پیام جدید ... زمین و زمان بر سر عماد آوار شد. زده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. حتی نفس هم نمی‌کشید. مهدی بعد از چند لحظه با بهت سیاوش رو رها کرد و به سمت عماد رفت. ولی عماد قبل از اینکه مهدی بهش برسه کف حیاط ولو شد. چهره‌اش بهت زده بود و دو زانو روی زمین افتاده بود و دستانش دو طرفش آویزان بود. مهدی جلوی عماد زانو زده بود ولی اقدامی نمی‌کرد. سیاوش سرپایی داشت و به موهاش چنگ می‌زد. حسین لب می‌گزید و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. لحظاتی بین این چهار برادر سکوت بود و بعد هرکس تکانی به خود داد. عماد به مامان و بابا زنگ زد و پلیس رو خبر کردند. مهدی از داخل خونه برای عماد آب قند آورد. و حسین شونه‌های عماد رو می‌مالید. (اینجا میفهمن آبجی عماد دزدیده شده...) ~~ آخی عماد بیشارههههه مگه با هم داداشن_؟