📪 پیام جدید
...
زمین و زمان بر سر عماد آوار شد. زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. حتی نفس هم نمیکشید. مهدی بعد از چند لحظه با بهت سیاوش رو رها کرد و به سمت عماد رفت. ولی عماد قبل از اینکه مهدی بهش برسه کف حیاط ولو شد. چهرهاش بهت زده بود و دو زانو روی زمین افتاده بود و دستانش دو طرفش آویزان بود. مهدی جلوی عماد زانو زده بود ولی اقدامی نمیکرد. سیاوش سرپایی داشت و به موهاش چنگ میزد. حسین لب میگزید و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. لحظاتی بین این چهار برادر سکوت بود و بعد هرکس تکانی به خود داد. عماد به مامان و بابا زنگ زد و پلیس رو خبر کردند. مهدی از داخل خونه برای عماد آب قند آورد. و حسین شونههای عماد رو میمالید.
(اینجا میفهمن آبجی عماد دزدیده شده...)
#little_M
#دایگو
~~
آخی عماد بیشارههههه
مگه با هم داداشن_؟