من یه بار قبل از اینکه کانال بزنم برای بچههای ایستگاه تقدیمی داستانی نوشته بودم، که الان یه سریا گفتن نتونستن بخوننش، میخوام بفرستم اینجا، دوست داشتین شما هم بخونیدد
برای دسترسی بهتر به اسمهایی که عوض کردم:
دالدرک: تالور
راوی: کایو
لورال: ترال
مدیا: وارنسیل
محیا: فایرا
هینامی: فایرا
مالیس: نوآ
آدرین سلست
سیلوانا: الورا
سولی: نایا
تقدیمی داستانیه و برای درک بهتر (اگه میخواید چیزی بفهمید) کلش رو بخونید.
راوی / کایو.......دالدرک/تالور
تالور در بازیهای بچگی همیشه نقش دزدان دریایی را ایفا میکرد، او به این خاطر انتخاب میشد که مانند همهی آنها رو یکم چشمش، چشمبند سیاه داشت. ولی کسی نمیدانست چرا. تا اینکه کایو آمد. کایو هم مانند تالور خاص بود، کایو از چشم بند تالور نمیترسید و وقتی آن حادثه پیش آمد کایو به تالور کمک کرد فرار کند.
آن حادثه به خاطر چشم زیر چشمبند تالور پیش آمد.
آن پسر به خاطر چشمی که مادرش میگفت مورد خشم مدوسا، آن شکلی شده، حالا سنگ بود.
چون نفرین و قدرت تالور یک چشم بود که هر کس به آن نگاه میکرد سنگ میشد.
اما پس از دو سال آنها به خاطر اشتباه کایو گیر افتادند. قدرت کایو جابهجایی اجسام و نفرینش محدودیت وزنی اجسام بود.
حالا آنها اینجا، درون دفتر مدیریتی کالاگر ایستاده بودند.
زن مو سفید با لبخند بی نقصش روی صندلی نشسته بود. شکست عشقی بده، ولی اگه می فهمیدید رئیس محکم ترین زندان دنیا زنه چیکار میکردید؟ کایو جیغ کشید. کمی هم لگد زد که به برخی جاهای برخی نگهبانان خورد. ولی الان کت بسته به همراه تالور رو به روی زن ایستاده بودند و به وراجی های او راجع به زندان گوش میکردند. کایو و تالور از بچگی با هم دوست بودند، خیلی از سختی ها را پشت سر گذاشته بودند، ولی... کایو میدانست کالاگر سخت است. خیلی سخت.
آنها احتمالا در سن جوانی باید در کالاگر جوان مرگ میشدند. کایو به تالور نگاه کرد و متوجه شد دارد پوستههای لبش را میخورد، کاری که وقتی تمرکز میکرد، انجام میداد. تالور سعی داشت کاغذ زرد و قدیمی و پاره پورهی داخل تابلو را که پشت زن مو سفید بود، بخواند. زبانش باستانی بود، اما به لطف مادرش تالور آن را بلد بود. همان موقع چیزی در ذهن تالور جرقه زد، اما تنها مشکلش این بود کاغذ نصفه بود و این یعنی آنها برای ادامه نیاز به نصف دیگرش داشتند.
مدیر کالاگر بعد از کمی وراجی درباره اینکه بودن در این مکان به نفع اونهاست و نباید اینجا رو یک زندان ببینن تالور و کایو رو رها کرد و به نگهبان ها علامت داد که اونارو ببرن اما کجا؟!
بعد از گذشتن از یه راهروی تاریک که با نورهای آبی سردی روشن میشد به یک اتاق یا بهتره گفت سلول بزرگ آهنی رسیدن و نگهبان ها با رفتار بدشون اگرچه خیلی مقاوت کردن اونها رو داخل اون اتاق نسبتا بزرگ انداختن و سریع در و بستن.
چیز عجیبی که توجه کایو و تالور جذب کرد، این بود که آنها تنها نبودن و افرادی تقربیا هم سن اونها داخل اتاق بودن شاید حدودا ۸ یا ۹ نفر.
اتاق بزرگ و کاملا از فولادهای سفت و غیرقابل نفوذ بود در یه سمت چند تا تخت دو طبقه قرار داشت و تو یه سمت دو تا پرده بود که احتمالا یکی برای لباس و حموم بود و اون یکی برای دستشویی اتاق با نقاشیها و گیاهها وسایل عجیب تزئین شده بود که احتمالا کار همون آدمایی بوده که قبل از اون ها اونجا بودن.
کایو و تالور محو سلول بودن که یه دفعه صدای دخترونهای سکوت رو شکست، دختری با چهره خندون جلو اومد.
_ خب... دوستان جدید من به کالاگر خوش اومدید و احتمالا الان گیج شدی-
درچه کوچیک پایین در سلول باز شد و دوتا لباس نارنجی پرت شد داخل و صدای کلفتی دستور داد که ورودی های جدید اینو بپوشن و لباس های قدیمی شون رو تحول بدن.
دختر زیر لب یه فحش نصیب نگهبان کرد و ادامه داد:
_خب احتمالا شما باید خاص باشید، میدونید منظورم...خب...
کایو چشمهاشو چرخوند و گفت:
_جادو، هه
_اره و ما هم مثل شمایم و به همین دلیله که اینجایم برای چیزی که دست ما نبوده و خب با این حال راهی نیست و باید ساخت. پس خوش اومدید و امیدوارم که از اینجا بودن لذت که نه ولی خب اوقات خوبی رو داشته باشيد.
سولی/ نایا
نایا قدیمیترین بود. اولین نفری که وارد اون سلول وحشتناک شده بود. وقتی بچههای دیگه اومدن اون رو رهبر خودشون میدیدن.
اما مسئله این بود که اون دیگه نمیتونست. دیگه نمیخواست چشماشو باز کنه و یه روتین رو تکرار کنه، یه روتین توی دیوار های فلزی. نایا دختر آب بود، اون با آب حرف میزد و آب براش مثل گوگل عمل میکرد. اون همیشه خدا خیس بود... اما اینجا انگار داشت خفه میشد، دوری از آب باعث میشد نتونه خوب نفس بکشه.
البته گاهی خداروشکر میکرد که آب در اختیار نداره، اون نمیخواست حادثه دوباره اتفاق بیوفته. نمیخواست با اطلاعاتی که از آب میگیره زندگیهای بیشتری رو خراب کنه.
نایا با خودش و احساساتش درگیر بود، دیگه امیدش رو از دست داده بود که اون دو نفر اومدن.
دختر با موهای طلایی لختش و لباس های به رنگ دریاش روی یکی از تختها نشست. کایو و تالور هم روی صندلی های رو به روی تخت نشستند. و دختر شروع کرد:
《اسم من نایا ست، اینجا کالاگره این سلول ماست و ده نفر با شما اینجا زندگی میکنن. به جز تو (به تالور اشاره کرد.) ما یه پسر دیگه هم داریم، نوآ. بقیه دخترن.》
کایو گفت:《اینجا فقط نه نفر هستن.》
نایا اخمی کرد و گفت:《درسته. حالا به اونم میرسیم. قبل از همه باید با هم آشنا بشیم. من میتونم با آب حرف بزنم و حتی ازش اطلاعات بگیرم. اما برای این کار باید کاملا خیس باشم. حالا خوب خودتون رو آماده کنید تا براتون از بقیه بگم.》
سیلوانا/ اِلورا
نایا به دختری با موهای قهوهای که گوجهای بسته بود، لباس های سبز داشت و در حال سر و کله زدن با یه گلدون بود، اشاره کرد و گفت:《اِلورا. اون پنجمین نفریه که اومده، الورا میتونه گیاه ها رو کنترل کنه. اما، محدودیت اون اینه که بذر هر گیاه که کنترل میکنه رو فدا میکنه و اون دیگه رشد نمیکنه.》تالور با احترام به او نگاه کرد و کایو خمیازه کشید.
************
الورا با آرامش به گل درون گلدون گفت:《زود باش، قهر نکن دیگه. باز شو، لطفا》گل آرام آرام برگهاشو باز کرد. الورا دستانش را بهم کوبید و با خوشحالی گفت:《آفریننن، حالا میخوام جاتو عوض کنم، تو یه خونه بزرگتر میخوای.》سپس گل رو آروم از گلدون در آورد و به گلدون دیگر انتقال داد.
اون با آرامش این کار رو هر روز انجام میداد. از وقتی قدرتش باعث شد، باغبان خونشون میان گلهای رز قرمز خفه بشه و دیگه گل رز قرمز رشد نکنه، از دختری پرشور به دختری آروم تبدیل شده بود.
آدرین/سلست:
نایا به تالور و کایا گفت:《سلست، اونی که اونجاست دومین نفر بود که اومد، اون میتونه پرواز کنه ولی محدودیتش اینه که فقط تو ارتفاع کم.》 سلست دختری با موهای قرمز بود که دم اسبی بسته شده بودند و تی_شرت سادهای با شلوار جین پوشیده بود، سلست دختری خونگرم و خندان بود، او مانند آتش پرشور بود. به محض اینکه دید نایا داره به اون اشاره میکنه جلو اومد و با خنده در حالی که دست میداد گفت:《خیلی خوش اومدید، من سلست هستم، نگران نباشید کار بدی نکردم، من اینجام چون با پروازم.. خب چند تا هواپیما رو داغون کردم.》و خندید.
مالیس/نوآ :
سلسلت که رفت تا نایا اومد حرف بزنه، از ناکجا پسری کنارش ظاهر شد. تالور و کایو پریدند رو هوا و نایا جیغ کوچکی کشید. پسر موهای قهوهای داشت که انگار تازه از پرواز با کایت اومده بود، عینک پرواز بزرگی هم داشت که روی سرش بود، پسر با نیش بازی که یک دندان افتادهاش را نمایان میکرد به آنها دست تکان داد.
نایا نفس عمیقی کشید و به آنها گفت:《این نوآ، تنها پسر ماست، نوآ به خاطر جاسوسی از سازمان اطلاعات افتاده کالاگر و قدرتش اینه که میتونه سایه بشه و خب از اشیا رد بشه و ...》کایو با اخم گفت:《اون نمیتونه فرار کنه؟》نوآ خودش را روی تخت انداخت و سیبی از روی زمین برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر گفت:《من اینجا رو دوست دارم، تخت و سقف و غذای مجانی، جای گرم و دخترایی برای خوش گذرونی》و چشمک شیطنت آمیزی به نایا زد. نایا با عصبانیت گفت:《اون محدودیتش رو که میگه هر چی بیشتر سایه بشه، بیشتر تو سایهها غرق میشه رو جدی نمیگیره.》نوآ خواست چیزی بگه که ناگهان کمی دستش محو شد و سیب از وسطش افتاد زمین. او فحشی داد و با عصبانیت از آنجا رفت.
هینامی/ فارن:
فارن تازه از شر خواهر کوچکترش خلاص شده بود که تازه واردها آمدند. فارن با نفرت دید که نایا چگونه به آنها خوشآمد میگه و تک تک افراد را به آنها معرفی میکنه. فارن بعد از مرگ پدر و مادرشان متوجه شده بود که باید با سن کمش از خواهر پنج سالهاش مراقبت کند.. او آنقدر از قدرتش استفاده کرده بود تا به خاطر بند آوردن گریه و بهانههای فایرا، خواهرش، چهرهاش را شبیه مادرشان کند، حالا به خاطر آن محدودیت چهرهاش ترکیبی از خودش و چهره مادرش بود.
این باعث میشد دیگه تو آینه نگاه نکنه، مشکلات او را به دختری اجتماع گریز و درون سایهها فرستاده بود، بزرگتر که شدند او به خاطر اعتماد بیجا به یک آدم باعث شد خودشان را به کالاگر بیاندازند و او دیگر نه به کسی اعتماد کرده بود نه با کسی گرم گرفته بود، برعکس خواهرش که هیچ بویی از ملاحظه نبرده بود.