eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
سولی/ نایا نایا قدیمی‌ترین بود. اولین نفری که وارد اون سلول وحشتناک شده بود. وقتی بچه‌های دیگه اومدن اون رو رهبر خودشون می‌دیدن. اما مسئله این بود که اون دیگه نمی‌تونست. دیگه نمی‌خواست چشماشو باز کنه و یه روتین رو تکرار کنه، یه روتین توی دیوار های فلزی. نایا دختر آب بود، اون با آب حرف می‌زد و آب براش مثل گوگل عمل می‌کرد. اون همیشه خدا خیس بود... اما اینجا انگار داشت خفه می‌شد، دوری از آب باعث می‌شد نتونه خوب نفس بکشه. البته گاهی خداروشکر می‌کرد که آب در اختیار نداره، اون نمی‌خواست حادثه دوباره اتفاق بیوفته. نمی‌خواست با اطلاعاتی که از آب میگیره زندگی‌های بیشتری رو خراب کنه. نایا با خودش و احساساتش درگیر بود، دیگه امیدش رو از دست داده بود که اون دو نفر اومدن.
دختر با موهای طلایی لختش و لباس های به رنگ دریاش روی یکی از تخت‌ها نشست. کایو و تالور هم روی صندلی های رو به روی تخت نشستند. و دختر شروع کرد: 《اسم من نایا ست، اینجا کالاگره این سلول ماست و ده نفر با شما اینجا زندگی می‌کنن. به جز تو (به تالور اشاره کرد.) ما یه پسر دیگه هم داریم، نوآ. بقیه دخترن.》 کایو گفت:《اینجا فقط نه نفر هستن.》 نایا اخمی کرد و گفت:《درسته. حالا به اونم می‌رسیم. قبل از همه باید با هم آشنا بشیم. من میتونم با آب حرف بزنم و حتی ازش اطلاعات بگیرم. اما برای این کار باید کاملا خیس باشم. حالا خوب خودتون رو آماده کنید تا براتون از بقیه بگم.》
سیلوانا/ اِلورا نایا به دختری با موهای قهوه‌ای که گوجه‌ای بسته بود، لباس های سبز داشت و در حال سر و کله زدن با یه گلدون بود، اشاره کرد و گفت:《اِلورا. اون پنجمین نفریه که اومده، الورا می‌تونه گیاه ها رو کنترل کنه. اما، محدودیت اون اینه که بذر هر گیاه که کنترل می‌کنه رو فدا می‌کنه و اون دیگه رشد نمی‌کنه.》تالور با احترام به او نگاه کرد و کایو خمیازه کشید. ************ الورا با آرامش به گل درون گلدون گفت:《زود باش، قهر نکن دیگه. باز شو، لطفا》گل آرام آرام برگ‌هاشو باز کرد. الورا دستانش را بهم کوبید و با خوشحالی گفت:《آفریننن، حالا می‌خوام جاتو عوض کنم، تو یه خونه بزرگتر می‌خوای.》سپس گل رو آروم از گلدون در آورد و به گلدون دیگر انتقال داد. اون با آرامش این کار رو هر روز انجام می‌داد. از وقتی قدرتش باعث شد، باغبان خونشون میان گل‌های رز قرمز خفه بشه و دیگه گل رز قرمز رشد نکنه، از دختری پرشور به دختری آروم تبدیل شده بود.
آدرین/سلست: نایا به تالور و کایا گفت:《سلست، اونی که اونجاست دومین نفر بود که اومد، اون می‌تونه پرواز کنه ولی محدودیتش اینه که فقط تو ارتفاع کم.》 سلست دختری با موهای قرمز بود که دم اسبی بسته شده بودند و تی_شرت ساده‌ای با شلوار جین پوشیده بود، سلست دختری خون‌گرم و خندان بود، او مانند آتش پرشور بود. به محض اینکه دید نایا داره به اون اشاره می‌کنه جلو اومد و با خنده در حالی که دست می‌داد گفت:《خیلی خوش اومدید، من سلست هستم، نگران نباشید کار بدی نکردم، من اینجام چون با پروازم.. خب چند تا هواپیما رو داغون کردم.》و خندید.
مالیس/نوآ : سلسلت که رفت تا نایا اومد حرف بزنه، از ناکجا پسری کنارش ظاهر شد. تالور و کایو پریدند رو هوا و نایا جیغ کوچکی کشید. پسر موهای قهوه‌ای داشت که انگار تازه از پرواز با کایت اومده بود، عینک پرواز بزرگی هم داشت که روی سرش بود، پسر با نیش بازی که یک دندان افتاده‌اش را نمایان می‌کرد به آنها دست تکان داد. نایا نفس عمیقی کشید و به آنها گفت:《این نوآ، تنها پسر ماست، نوآ به خاطر جاسوسی از سازمان اطلاعات افتاده کالاگر و قدرتش اینه که می‌تونه سایه بشه و خب از اشیا رد بشه و ...》کایو با اخم گفت:《اون نمی‌تونه فرار کنه؟》نوآ خودش را روی تخت انداخت و سیبی از روی زمین برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر گفت:《من اینجا رو دوست دارم، تخت و سقف و غذای مجانی، جای گرم و دخترایی برای خوش گذرونی》و چشمک شیطنت آمیزی به نایا زد. نایا با عصبانیت گفت:《اون محدودیتش رو که میگه هر چی بیشتر سایه بشه، بیشتر تو سایه‌ها غرق میشه رو جدی نمی‌گیره.》نوآ خواست چیزی بگه که ناگهان کمی دستش محو شد و سیب از وسطش افتاد زمین. او فحشی داد و با عصبانیت از آنجا رفت.
هینامی/ فارن: فارن تازه از شر خواهر کوچکترش خلاص شده بود که تازه وارد‌ها آمدند. فارن با نفرت دید که نایا چگونه به آنها خوش‌آمد میگه و تک تک افراد را به آنها معرفی می‌کنه. فارن بعد از مرگ پدر و مادرشان متوجه شده بود که باید با سن کمش از خواهر پنج ساله‌اش مراقبت کند.. او آنقدر از قدرتش استفاده کرده بود تا به خاطر بند آوردن گریه و بهانه‌های فایرا، خواهرش، چهره‌اش را شبیه مادرشان کند، حالا به خاطر آن محدودیت چهره‌اش ترکیبی از خودش و چهره مادرش بود. این باعث می‌شد دیگه تو آینه نگاه نکنه، مشکلات او را به دختری اجتماع گریز و درون سایه‌ها فرستاده بود، بزرگتر که شدند او به خاطر اعتماد بیجا به یک آدم باعث شد خودشان را به کالاگر بیاندازند و او دیگر نه به کسی اعتماد کرده بود نه با کسی گرم گرفته بود، برعکس خواهرش که هیچ بویی از ملاحظه نبرده بود.
محیا/فایرا : فایرا خواهرش را خیلی دوست داشت، او برایش فداکاری‌های زیادی کرده بود و از وقتی که به کالاگر افتاده بودند گوشه گیر و منزوی شده بود، فایرا به هر فرصتی چنگ می‌زد تا خودشان را از کالاگر برهاند. فایرا قدرت خیلی خاصی نداشت، او می‌توانست با چشیدن یک قطره از خون کسی یک راز از او بفهمد، ولی آن فرد هم یک راز فایرا را می‌فهمید که این یک محدودیت بود. او با موهای بلند مشکی و براق و به قول سلست چهره‌ای نفس‌گیر همیشه خواهر زیباتری تلقی میشد، اما حقیقت این بود که فارن آن‌قدر به خاطر فایرا چهره‌اش را به چهره مادرشان تغییر داده بود جایی میان خودش و مادرشان گیر کرده بود، او موهای کوتاه پسرانه داشت و قدی نسبتا کوتاه، پوست سبزه و چهره‌ای که زیبا تلقی نمی‌شد، اما از نظر فایرا زیباترین چهره دنیا بود.
مدیا / وارِنسیل : سر شام بود که تالور و کایو وارنسیل را دیدند، او با عصا راه می‌رفت و یک پایش را روی زمین می‌کشید، فایرا زیر لب به آنها گفت:《وارنسیل محافظ پادشاه والیکانوس بود، موقع انقلاب دستگیرش کردن، اون می‌تونه بدنش رو کریستالی کنه ولی با هر دفعه قسمتی از بدنش بی حس میشه، تو دوران محافظ بودنش با هر دفعه انجام کارش، در آخر پای راستش رو به کلی بی حس کرد.》وارنسیل از همه بزرگتر بود و همه به او احترام می‌گذاشتند. او کمی خشن و بی رحم بود که قطعا صفات خوبی برای محافظ بودن است. وارنسیل دیگه از قدرتش استفاده نمی‌کرد چون می‌دانست جای بعدی که از کار میوفته، قلبشه.
لورال/ تِرال : برخی بهش می‌گفتن غیب گویی و برخی جادوگری، اما ترال بهش می‌گفت حس ششم، حس ششم او همیشه قوی بود، او به محض دیدن پسر تازه وارد متوجه شد که او چیز بسیار مهمی را می‌داند. پس تصمیم گرفت موهای بلوند نسبتا کوتاهش را دم اسبی ببندد و با نایا صحبت کند. حالا او به همراه تمام افراد سلول دور پسر تازه وارد جمع شده بودند. پسر درون خوابی عمیق فرو رفته بود. ترال کارش رو شروع کرد، قلنج انگشت‌هایش را شکست و روی پسر تمرکز کرد، ترال چشم‌هایش را بست و درون ذهنش در چوبی بزرگی را دید، درِ ذهن پسر. او در را باز کرد و وارد ذهن او شد. ترال ذهن او را مانند یک قصر تصور کرد و میان راهرو های آن شروع به قدم گذاشتن کرد. پس از کمی جست‌و جو بالاخره به دری که می‌خواست رسید، همان چیز مهم، آن را باز کرد و از درون پسر دید که تابلوی دفتر مدیر را می‌خواند. لورال با نفسی چشمانش را باز کرد و از ذهن پسر بیرون آمد، او تلوتلو خورد و رو به نایا گفت:《یه راه فرار.》 این چهارمین باری بود که ترال از قدرتش که خواندن ذهن افرادی که خوابند، است را استفاده می‌کرد. ترال با نوآ درون یک سازمان جاسوسی بود و دفعات قبل را آنجا انجام داده بود. البته ترال زیاد نوآ را نمی‌شناخت و خیلی با او راحت نبود.
تالور و کایو وقتی بیدار شدند، خودشان را بسته شده به صندلی و بقیه را دورشان دیدند. کایو مانند وحشی شروع به تکان تکان خورد و کشیدن دست و پاهایش کرد. تالور با گیجی پرسید:《چی...چی شده؟》الورا آروم گفت:《چرا نگفتی راه فرار رو میدونی؟》و با چشمان غمگین به او نگاه کرد. تالور ناگهان دریافت چی شده. او سقلمه‌ای به کایو زد تا ساکت شود سپس گفت:《خب... اون طومار باعث میشه بتونیم با خوندن ورد قدرت‌هامون رو ترکیب کنیم و باهاش فرار کنیم. اما... کتیبه رو باید داشته باشیم و نصف دیگه‌اش البته. 》نوآ با سرعت گفت:《من میتونم کتیبه رو از دفتر بدزدم.》اما هیچکس مطمئن به نظر نمی‌رسید. مدیا گفت:《خیلی خطرناکه اگه گیر بیوفتی...》نوآ گفت:《نمیوفتم نمیوفتم.》 نایا به سلست نگاه کرد و گفت:《به من آب برسونید و من نصف دیگه رو در اختیارتون می‌ذارم.》کایو با بی حوصلگی گفت:《اگه نقشه فرارتون تموم شد ما رو باز کنید، دستشویی دارم.》
نقشه‌ای که کشیده شد عبارت بود از، مرحله اول: جمع آوری کلی آب برای خیس شدن نایا و صحبتش با آب برای به دست آوردن ادامه طلسم و مرحله دوم: رفتن نوآ به دفتر و دزدیدن طومار. از آنجایی که نایا به شدت تحت کنترل آب‌هایی که بهش می‌رسید، بود پس آنها باید آب‌هایی که برای نوشیدن بهشون می‌رسید را جمع‌آوری می کردند. روز ها سخت و طاقت فرسا می‌گذشت، آب جیره بندی شده کم بود و توانایی نوشیدن را نداشتند، تحرک نمی کردند و چیزی نمی‌خوردند تا تشنه نشوند، آنها روزها را به سختی فقط و فقط به امید آزادی طی می‌کردند. و بالاخره روز موعود فرا رسید. فایرا و الورا تشت آب را تا نیمه روی سر نایا خالی کردند، نایا وسط سلول و بقیه دورش جمع شده بودند، نایا سرتا پا خیس شد. بچه‌ها با ولع به آبی که روی زمین می‌چکید نگاه می‌کردند، اگر می‌شد از شدت تشنگی حاضر بودند حتی زمین را هم لیس بزنند. نایا به تشت رو‌به رویش نگاه کرد و زیر لب چیز‌های زمزمه کرد.آب درون تشت شروع به چرخید کرد و سپس ناگهان از حرکت ایستاد. تصویر صورت دختر بچه‌ای با چشمان درشت آبی‌رنگ روی آب افتاد، او با لبخند و ذوق گفت:《نایااا دلم برات تنگ شده بودد، از من بپرس و من پاسخت را خوام داد》نایا زیر لب چیز دیگری زمزمه کرد و تصویر دختر سوسو زد. او با صدایی که قطع و وصل می‌شد گفت:《آ...آب داره..خش》و رفت.
نایا آهی کشید و کمی دیگر آب را روی خودش خالی کرد، سپس مراحل قبل را با سرعت طی کرد و به دختر داخل آب گفت:《ادامه طومار ترکیب قدرت رو می‌خوام، نصفش تو دفتر مدیر هست.》دختر رفت و تصویر یک طومار داخل آب پدید اومد. فارن با سرعت داخل دفترچه‌اش نوشت و تصویر در حالی که نا‌پدید می‌شد، گفت:《خدانگهدار دوست من.》 همه به فارن خیره شدند، فارن برای اولین بار در دوران زندانی شدنش، لبخندی زد و گفت:《نیمی از راه فرار نوشته شد.》و همه آهی از آسودگی کشیدند. نوآ گفت:《امشب، ما کلید آزادی را به دست می‌آوریم و فردا، آزادی از آن ما خواهد بود.》 شب که شد، نوآ عینک خلبانی شیشه درشتش را روی چشمانش گذاشت، کلاه هودی‌اش را روی سر انداخت و همرنگ سایه‌ها شد. نوآ از میان دیوار‌ها بیرون رفت و پله‌ها را تا آخرین طبقه بالا رفت. از میان دیوار به درون اتاق کابوس‌هایش رفت. اتاق خالی بود. پاورچین پاورچین به سمت تابلوی روی دیوار رفت و آرام دست‌هایش را جامد کرد تا تابلو را بر دارد. ناگهان برق اتاق روشن شد و صدایی که هر روز نوآ کابوسش را می‌دید گفت:《اگر گذاشتم آزادانه تو زندان بچرخی به این معنا نیست که می‌ذارم هر غلطی بخوای کنی.》 و تیری که نوآ می‌دانست دارت بیهوشی است را به سویش فرستاد.