لورال/ تِرال :
برخی بهش میگفتن غیب گویی و برخی جادوگری، اما ترال بهش میگفت حس ششم، حس ششم او همیشه قوی بود، او به محض دیدن پسر تازه وارد متوجه شد که او چیز بسیار مهمی را میداند.
پس تصمیم گرفت موهای بلوند نسبتا کوتاهش را دم اسبی ببندد و با نایا صحبت کند.
حالا او به همراه تمام افراد سلول دور پسر تازه وارد جمع شده بودند. پسر درون خوابی عمیق فرو رفته بود. ترال کارش رو شروع کرد، قلنج انگشتهایش را شکست و روی پسر تمرکز کرد، ترال چشمهایش را بست و درون ذهنش در چوبی بزرگی را دید، درِ ذهن پسر. او در را باز کرد و وارد ذهن او شد. ترال ذهن او را مانند یک قصر تصور کرد و میان راهرو های آن شروع به قدم گذاشتن کرد. پس از کمی جستو جو بالاخره به دری که میخواست رسید، همان چیز مهم، آن را باز کرد و از درون پسر دید که تابلوی دفتر مدیر را میخواند.
لورال با نفسی چشمانش را باز کرد و از ذهن پسر بیرون آمد، او تلوتلو خورد و رو به نایا گفت:《یه راه فرار.》
این چهارمین باری بود که ترال از قدرتش که خواندن ذهن افرادی که خوابند، است را استفاده میکرد. ترال با نوآ درون یک سازمان جاسوسی بود و دفعات قبل را آنجا انجام داده بود. البته ترال زیاد نوآ را نمیشناخت و خیلی با او راحت نبود.
تالور و کایو وقتی بیدار شدند، خودشان را بسته شده به صندلی و بقیه را دورشان دیدند. کایو مانند وحشی شروع به تکان تکان خورد و کشیدن دست و پاهایش کرد. تالور با گیجی پرسید:《چی...چی شده؟》الورا آروم گفت:《چرا نگفتی راه فرار رو میدونی؟》و با چشمان غمگین به او نگاه کرد. تالور ناگهان دریافت چی شده. او سقلمهای به کایو زد تا ساکت شود سپس گفت:《خب... اون طومار باعث میشه بتونیم با خوندن ورد قدرتهامون رو ترکیب کنیم و باهاش فرار کنیم. اما... کتیبه رو باید داشته باشیم و نصف دیگهاش البته. 》نوآ با سرعت گفت:《من میتونم کتیبه رو از دفتر بدزدم.》اما هیچکس مطمئن به نظر نمیرسید.
مدیا گفت:《خیلی خطرناکه اگه گیر بیوفتی...》نوآ گفت:《نمیوفتم نمیوفتم.》
نایا به سلست نگاه کرد و گفت:《به من آب برسونید و من نصف دیگه رو در اختیارتون میذارم.》کایو با بی حوصلگی گفت:《اگه نقشه فرارتون تموم شد ما رو باز کنید، دستشویی دارم.》
نقشهای که کشیده شد عبارت بود از، مرحله اول: جمع آوری کلی آب برای خیس شدن نایا و صحبتش با آب برای به دست آوردن ادامه طلسم و مرحله دوم: رفتن نوآ به دفتر و دزدیدن طومار.
از آنجایی که نایا به شدت تحت کنترل آبهایی که بهش میرسید، بود پس آنها باید آبهایی که برای نوشیدن بهشون میرسید را جمعآوری می کردند.
روز ها سخت و طاقت فرسا میگذشت، آب جیره بندی شده کم بود و توانایی نوشیدن را نداشتند، تحرک نمی کردند و چیزی نمیخوردند تا تشنه نشوند، آنها روزها را به سختی فقط و فقط به امید آزادی طی میکردند.
و بالاخره روز موعود فرا رسید. فایرا و الورا تشت آب را تا نیمه روی سر نایا خالی کردند، نایا وسط سلول و بقیه دورش جمع شده بودند، نایا سرتا پا خیس شد. بچهها با ولع به آبی که روی زمین میچکید نگاه میکردند، اگر میشد از شدت تشنگی حاضر بودند حتی زمین را هم لیس بزنند.
نایا به تشت روبه رویش نگاه کرد و زیر لب چیزهای زمزمه کرد.آب درون تشت شروع به چرخید کرد و سپس ناگهان از حرکت ایستاد. تصویر صورت دختر بچهای با چشمان درشت آبیرنگ روی آب افتاد، او با لبخند و ذوق گفت:《نایااا دلم برات تنگ شده بودد، از من بپرس و من پاسخت را خوام داد》نایا زیر لب چیز دیگری زمزمه کرد و تصویر دختر سوسو زد. او با صدایی که قطع و وصل میشد گفت:《آ...آب داره..خش》و رفت.
نایا آهی کشید و کمی دیگر آب را روی خودش خالی کرد، سپس مراحل قبل را با سرعت طی کرد و به دختر داخل آب گفت:《ادامه طومار ترکیب قدرت رو میخوام، نصفش تو دفتر مدیر هست.》دختر رفت و تصویر یک طومار داخل آب پدید اومد. فارن با سرعت داخل دفترچهاش نوشت و تصویر در حالی که ناپدید میشد، گفت:《خدانگهدار دوست من.》
همه به فارن خیره شدند، فارن برای اولین بار در دوران زندانی شدنش، لبخندی زد و گفت:《نیمی از راه فرار نوشته شد.》و همه آهی از آسودگی کشیدند.
نوآ گفت:《امشب، ما کلید آزادی را به دست میآوریم و فردا، آزادی از آن ما خواهد بود.》
شب که شد، نوآ عینک خلبانی شیشه درشتش را روی چشمانش گذاشت، کلاه هودیاش را روی سر انداخت و همرنگ سایهها شد. نوآ از میان دیوارها بیرون رفت و پلهها را تا آخرین طبقه بالا رفت. از میان دیوار به درون اتاق کابوسهایش رفت. اتاق خالی بود. پاورچین پاورچین به سمت تابلوی روی دیوار رفت و آرام دستهایش را جامد کرد تا تابلو را بر دارد.
ناگهان برق اتاق روشن شد و صدایی که هر روز نوآ کابوسش را میدید گفت:《اگر گذاشتم آزادانه تو زندان بچرخی به این معنا نیست که میذارم هر غلطی بخوای کنی.》 و تیری که نوآ میدانست دارت بیهوشی است را به سویش فرستاد.
وقتی نوآ به هوش آمد خود را بسته شده به صندلی وسط دفتر مدیر یافت. مدیر وقتی متوجه شد او به هوش اومده، با لبخند زشتی گفت:《خب نوآ، خیلی فکر کردم و دیدم نمیدونم چه تنبیهی باید برات در نظر بگیرم، نظری نداری؟ یه چیزی که بیشتر از تنبیه های قبلی روت اثر بذاره.》نوآ با خشم به او خیره شد. مدیر جلوتر آمد و رو به روی او ایستاد، گفت:《خب... قدرت تو به وضوح خطرناکه. پس میتونیم یه کاری کنیم.》او تابلوی روی دیوار را که نوآ در دزدینش شکست خورده بود، برداشت و گفت:《این طومار با رمز نگاریهای فراوان، طلسمهای دیگهای هم تو خودش جای داده، طلسمهایی که نیازی به نصف دیگه کاغذ ندارن و میتونن کاری کنن دیگه کنجکاوی نکنی.》او جلو آمد، انگشت اشارهاش را روی پیشونی نوآ گذاشت و با صدای محکم شروع به خواندن چیزی از روی طومار کرد.
نوآ حس میکرد چیزی از درونش به سوی بیرون کشیده میشود، چیزی حیاتی و مهم، قدرتش.
او عاجزانه دست برد و سعی کرد قدرتش را نگاه دارد اما آن مانند ماهی لغزنده از دستان و بدنش بیرون افتاد و حس کمبود بسیار بزرگی نوآ را در بر گرفت.
مدیر کاغذی به نوآ داد و گفت:《از دوستات خداحافظی کن، حالا که قدرت نداری باید به زندانهای عادی منتقل بشی. حواست هم باشه چیزی از طلسم و طومار ننویسی، چون کاغذ به اون کلمات، طلسم شده و حساس شده.》نوآ با خستگی آرام آرام شروع کرد به نوشتن، اواسط برگه بود که چیزی به ذهنش رسید، نامه برای کلمات داخل طومار به طور مستقیم طلسم شده بود نه به طور رمزی. پس نوآ ادامه نامه را به طور رمزی که در سازمان استفاده میکردند، نوشت و کلمات طلسم ترکیب قدرت را میان آنها رمز گذاری کرد. نامه را تا کرد و رویش نوشت:《برسد به دست ترال، که از اواسط مرا همراهی کرد.》یک رمز دیگه برای اینکه ترال حواسش به اواسط نامه به بعد باشد.
سپس با ضعف از روی صندلی بلند شد و به همراه مدیر رفت تا به یک زندان جدید، زندگی جدید و قطعا سیاهتر برود.
قبل از اینکه از در کالاگر خارج شود، رو دیوار دست کشید و زیر لب گفت:《امیدوارم موفق بشید. ارزشش رو داشت.》
و از کالاگر بیرون رفت.
دو روز از ناپدید شدن نوآ میگذشت و کل سلول درون بهت و ناامیدی فرو رفته بود. ترال مدام نامه نوآ را خوانده بود و هیچچیز به نظرش نرسیده بود.
کایو خمیازهای کشید و گفت:《نمیشه دوباره نایا رو خیس کنیم؟》الورا گفت:《اونا محتاطتر شدن، خیلی مراقبن آب بخوریم و زیاد بهمون نمیدن.》سلست ناخن جویدن را تموم کرد و گفت:《ترال یه بار دیگه نامه رو بخون شاید چیزی جا انداخته باشی.》ترال آهی کشید و گفت:《نه چیزی نیست اولش خداحافظی ایناست از وسطاش به بعد هم یه مشت چرت و پرت.》وارنسیل گفت:《از وسطاش به بعد؟ رو نامه چی نوشته بود؟ برسد به دست ترال که از اواسط مرا همراهی کرد. شاید چیزی درون اونها باشه.》ترال کمی فکر کرد و بعد از جا پرید:《خودشه، برام کاغذ و خودکار بیارین، اینا رمزیان.》 ترال با دقت رمزنگاری میکرد و حروف و کلمات را پشت سر هم مینوشت، تالور هم کنارش نشسته بود و همه چیز را مرتب جای دیگری مینوشت و بقیه دور آنها جمع شده بودند.
ترال کارش را به پایان رساند و خودش را کش و قوس داد. تالور هم کمی بعد خودکار را گذاشت زمین گفت:《آمادهست.》و همه با چشمانی امیدوار و غرق در شادی به هم نگاه کردند.
یک ربع بعد، همه دور هم حلقه شدند و تالور شروع به خواندن طلسم کرد.
طلسم به پایان رسید و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد. فایرا گفت:《فقط منم که هیچ اتفاقی براش نیوفتاده؟》کایو آمد تیکهای بیندازد که ناگهان کاغذ درون دستان تالور آتش گرفت، او فریادی زد و آن را انداخت، نوری از کاغذ مانند بند به سمت تک تک آنها پرتاب شد و داخل بدنشان فرو رفت، همه احساس کشیدگی کردند، گویی نور چیزی از آنها را به سمت خود میکشد.
نور کمی بعد محوش د و از بین رفت و نوشتههای روی کاغذ جای خود را به نوشتههای دیگری دادند.
سلست بلند خواند:《یک سرباز فداکار از بین یاران دور حلقه ترکیب تکهای قدرت همگانی را استفاده میکند و پش از آن مرگ او را به جهان دیگر خواهد فرستاد. این ترکیب قدرت، میتواند پادشاهیها را نابود، مردگان را زنده و آسمان را به زمین بدوزد. باشد تا همگان رستگار شوند.》سپس نوشتهها دوباره تغییر کرد و جای خود را به طلسمهای دیگری داد.
از میان سکوت همه، وارنسیل بلند شد و گفت:《من انجامش میدم.》همه به او نگاه کردند. فایرا گفت:《چی...نه...》وارنسیل در حالی که به چشمان تکتک آنها نگاه میکرد گفت:《پادشاه من مرده و من نمیخوام سرزمینم رو بدون او ببینم، من در ماموریتم شکست خوردم و همه چیزم را از دست دادم، بهم اجازه بدید این کار رو بکنم، خواهش میکنم.》همه میدانستند چارهی دیگری نبود.
وارنسیل سرش را محکم تکان داد، بدنش را کریستالی کرد و گفت:《به خاطر من و نوآ زندگی کنید. بهترین زندگی که میتوان کرد.》سپس از روی ورد بلند خواند.
دیوارها ترک خوردند، گیاهان رشد کردند و آبها تبخیر شدند. از داخل کاغذ نوری از بدن وارنسیل بالا رفت تا جایی که او را کامل در خود فرو برد. وارنسیل دستش را بالا برد و فریاد زد:《بدین وسیله با قدرتی که در اختیار دارم، کالاگر را نابود و زندانیهای آن را آزاد میکنم.》
پس از آن نور بود و انفجار و در آخر سیاهی.
در تمام دوازده پادشاهی و صدها پس از آن، همه از افرادی که با قدرت زاده میشوند، میگفتند.
همه از کالاگر و زندانیهایی که فرار میکردند میگفتند.
خانوادهای از دخترشان میگفت که محافظ پادشاه بود و برای آزادی آن زندانیها فداکاری کرده بود.
پسری درون زندان با لبخند روزنامهای را میخواند مربوط به دوستانش که فرار کرده بودند.
و گروهی از نوجوانان بزرگ میشدند و کنار هم زندگی میکردند، کار میکردند و گاهی درون بالش به خاطر مزخرفی زندگی فریاد میزدند، گاهی زیر دوش گریه میکردند و به دیوار مشت میکوبیدند. گاهی آه میکشیدند و حس جاودانگی میکردند.
آنها عاشق شدند و تشکیل خانواده دادند، به بچهها و نوه هایشان راجع به کالاگر و فرار از آن گفتند،
و آنها تا زمانی که مردند، جوری از زندگی لذت بردند که وقتی مرگ میخواست جانشان را بگیرد، برای این کارش اشک ریخت.
این تاریخ مردمان من است، کسانی که حاضر به استبداد نشدند، درون قفس تحمل نکردند و برای آزادی فریاد زدند. کسانی که جنگیدند، فداکاری کردند اما بی خیال هدفشان نشدند.
_برای بچههای ایستگاه34 دوستانی با قلم طلایی، ذهن درخشان و نامهای جاودانه.💫
_باشد که همگان رستگار شویم.✨️
_تقدیم به تمام کسانی که جنگیدند و تن به قفس ندادند.🕊
_از طرف ویدار.☀️