eitaa logo
شماره "۱"
139 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
105 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید سلطه دریم اعتراض دارن. واسه همین تو دریم اس ام پی (اسم سرزمینشونه) یه منطقه خودمختار به وجود آوردن به اسم لنبرگ. حالا لنبرگی ها با دریم میجنگن تا استقلال داشته باشن. (اینا همش بر پایه یه سناریوی از پیش نوشته شده است) خب داشتم میگفتم ما اول کلی داستانو تحلیل میکردیم. بعد میرفتیم اون انیمیشنو تحلیل میکردیم. مثلا بعضی انیمیشنا کلا یه داستان دیگه داشتن و فقط شخصیت هارو برداشته بودن. مثلا تو یکی اشون دوتا شخصیت رو باهم برادر کرده بودن و یه شخصیت دیگه رو جای باباشون گذاشته بودن. بعد ما میومدیم اونم تحلیل میکردیم. بعد مینشستیم این دوتا به هم ربط میدادیم. یعنی میگفتیم براساس داستان اصلی پس تو این انسمیشنه ممکنه فلان اتفاق بیفته یا فلان منظورو داشته باشه. تازه این سه مرحله که تموم میشد...
📪 پیام جدید من میشستم خودم تئوری میچیدم راجب داستان اصلی که اصلا ممکنه فلان جور باشه و پشت پرده داستان اصلی هم فلان باشه و اینا) وای یادش بخیر چه عشقی میکردم من اون موقع! و دوستم مجبور بود همه اشو گوش بده (تازه من خودمم با استفاده از شخصیتا داستان مینوشتم و از تو داستان خودم تئوری در میاوردم) البته دوستمم بدش نمیومد چون به هرحال خودشم اون گروهه رو دوست داشت. آره خلاصه یادش بخیر حقیقتا تئوری درآوردن و تحلیل کردن رو دوست دارم! ولی خیلی وقته درس نمیذاره انقد تو بحر (بهر؟) یه چیزی برم...
📪 پیام جدید واها چقد حرف زدم! خیلی وقت بود انقدر یه بند حرف نزده بودم! چون ت وحضوری که یا اصلا کم پیش میاد بتونم راجب موضوع های مورد علاقه ام حرف بزنم اگر هم بتونم یکم که بگذره دوستام پازم میکنن (واقعا عین فیلم استوپم میکنن و میرن😂💔) ولی اینجا مجازیه و اصلا مهم نیست که شما میخونسد یا نه مهم اینه که نمیتونید جلوی پیام دادنمو بگیرید!!!😈 ~ واییی خیلی خفن بوددد خیلی دلم می‌خواست منم این تجربه رو می‌داشتممم اونا رو می‌دیدم و این شکلی تحلیل می‌کردمم کارت واقعا درسته مدیا ها راحت راحت باش شاید جواب زیادی برای حرفات نداشتم ولی عاشق اینم که اینجا رو باز کنم و ببینم پیام دادی و کلی حرف زدییی
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7487 اکیه بابا من فقط میگم که گفته باشم راحت باش😂 ایشالا که بهتر بشی❤ رویاهای خوشگل موشگل ببینی💖💖💖 ~~ این برای اون شب بود... مرسیی
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7436 مدیا نهمی؟ و برای نمونه و تیزهوشان میخونی؟میشه بدونم چه رشته‌ای میخوای بخونی؟ شاید کمکی ازم بر اومد. پارسال دقیقاً شرایط تو رو داشتم. ~~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7429 مانگاشو پیدا کردم ~~ گیلیلی
📪 پیام جدید به موازات مانگا اطلاعات جدید رو بهتون میدم! روزی روزگاری سرزمین کوچکی بود به نام پادشاهی زرد. این پادشاهی زرد به کمک یک پیشگو بسیار بزرگ شد. ولی پادشاه پس فتوحات بسیارش، پیشگورا ناجوانمردانه کشت. "تو کمک کردی پادشاهی زرد زرد بزرگ شه. و اینکارو برای هیچ پادشاهی دیگه ای بکنی! پس باید بمیری" پیشگو در لحظات آخر مرگش پوزخند زد. دست خونی اش را بر کاشی های سنگی کف قصر کشید و گفت:«این شکل رو یادت بمونه. به زودی قرزندانت متولد میشن. اونا دوقلو ان و یکی اشون یه ماه گرفتگی داره. اون این کشور رو نابود میکنه و باعث مرگ تو میشه. یادت بمونه...» پادشاه این کلمات را به خاطر سپرد تا وقتی که فرزندانش متولد شدند. یک پسر و یک دختر. یک پرنس و یک پرنسس. در میان شادی ملکه، پادشاه پراهن پرنس را بالا زد.
📪 پیام جدید یک ماه گرفتگی به شگل ردی از خون بر کمر پرنس نقش بسته بود. "این بچه رو ببرید به قصر شمالی و همانجا رها کنید." ملکه هراسان شد. "منظورتون چیه اعلی حضرت...؟!" پادشاه سنگدلانه پاسخ داد: «همینکه گفتم. اینجا سرزمین منه. پرنس مرده و فقط پرنسس به دنیا اومده» پس به همه گفته شد که پرنس در هنگام تولد مرده است. و این پسر کوچک از نظر همه پنهان شد. پرنسس در دربار رشد یافت و به ۶ سالگی رسید. پرنس سرزمین همسایه، سرزمین آبی، نوجوانی زیبا و برومند بود. او پرنسس سرزمین زرد، پرنسس رین را بسیار دوست میداشت و هر هزمان به ملاقات پادشاه سرزمین زرد میرفت، برای پرنسس هدیه ای می آورد. پرنسس نیز، پرنس سرزمین آبی، پرنس کایتو را دوست میداشت و از بازی کردن یا او لذت میبرد.
📪 پیام جدید اما پادشاه میخوات حتی از این رابطه معصومانه و کودکانه نیز استفاده کند. "برقراری رابطه با پادشاهی آبی ضروری است" ملکه غمگین شد. "ولی پرنسس فقط ۶ سال دارد..." "پرنسس باید به وظایفش به عنوان پرنسس سرزمین زرد عمل کند" . . . «برادر کایتو! این صدای موسیقی زیبا نیست؟» «ولی من... چیزی نشنیدم...» پپرنسس سکوت کرد. مدت ها بود که صدای موسیقی را میشنید ولی هربار درباره اش صحبت کرده بود، دیگران انکار کرده بودند. شب هنگام، پرنسس تختش را ترک کرد. خاطره ای را به یاد می آورد. "پشت این تابلو یه راه مخفیه. هروقت خطر خیلی نزدیک شد، ما باید از این راه مخفی فرار کنیم" حال پرنسس،برای یافتن پاسخ هایش،قدم در راه مخفی میگذاشت. راه مخفی به قصری قدیمی و کهنه میرسید.که پسر بچه ای آنجا مشغول پیانو زدن بود.
📪 پیام جدید «پس تمام مدت تو بودی که پیناو میزدی!» پسر فقط به رین نگاه کرد. شباهتشان چشمگیر بود. «میشه دوباره برام بزنی؟ من موسیقی اتو خیلی دوست دارم!» پسر دوباره شروع به نواختن کرد. «اسمت چیه؟» «لِن...» «آه بالاخره حرف زدی!» «تو... موسیقی ارو میشنوی؟» «من تمام مدت میشنیدمت لن!» ملکه و سرخدمتکار پرنسس را پیدا و از آنجا خارج کردند. «تو از طریق راه مخفی رفته بودی به قصر شمالی؟» ملکه او را مذمت کرد. «دیگه نباید بری اونجا» «چرا؟ من میخوام با لن بازی کنم!» «ما باید به دستورات اعلی حضرت گوش بدیم» ملکه غمگین شد. «لن کار اشتباهی کرده و برای تنبیه اونجا زندانی اش کردن؟» ملکه پرنسس را درآغوش کشید. «نه. اون بچه هیچ کار اشتباهی نکرده...» . . . "هی لن! من برگشتم!" زمان پیشگویی فرا رسیده!
📪 پیام جدید پرنس کایتو باید برمیگشت ولی برخلاف دفعات پیشین پرنسس چندان آزرده خاطر نبود. او لن را داشت. "هی لن بیا این کتابو بخون! ...تو بلد نیستی بخونی؟ هیچکس نیست که یادت بده؟ ... فکر کنم کلا اینجا هیچکس نیست..." "یکی هست" لن به پیانو اشاره کرد. "این پیشمه" لبخندش معصومانه بود. "لن بیا بریم بیرون" "ولی من اجازه ندارم!" "فقط تا وقتی گیر نیفتادیم!" . . . پرنسس با همه عشق و علاقه اش، خواندن و نوشتن را به برادرش می آموخت. "این کلماتیه کهتوبهم یاد دادی. و همه اشون درون من به آهنگ تبدیل میشن" روزی رین سوار بر اسبش بود. پروانه ای اسب را آزرد و اسب رم کرد. شاید روح پیشگو داشت کمی مشکل ایجاد میکرد... رین از روی اسب پرت شد. او مدت ها بیهوش بود. تا اینکه لن خبردار شد.
📪 پیام جدید او بی معطلی به بیرون از قصر شمالی شتافت و بر بالین رین رسید. همه متعجب بودند. "اخه برای چی... گریه میکنی؟" رین چشم باز کرده بود. و پرنس تبعید شده در قصر بود. "اون اینجا چیکار میکنه؟!" پادشاه عصبانی بود. "تو اجازه نداری اینجا باشی!" "چرا... چرا ما نمیتونیم باهم باشیم؟!" لن برای اولین بار گستاخی کرد. برای اولین بار طعم سرپیچی را چشید. هرچند چندان باب میلش نبود. ملکه پیشگویی پیشگو را بیان کرد و پادشاه تایید کرد. لن از بودن در کنار رین محروم شد. با بیرحمی تمام. او عامل نابودی سرزمین و مقصر آسیب خواهرش خوانده شد. بیگناه. پرنسس رین، جسمی و روحی آسیب دیده بود. اما تنها چیزی که پادشاه به آن اهمیت میداد جای زخم ها و رابطه با پادشاهی آبی بود.