eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7487 اکیه بابا من فقط میگم که گفته باشم راحت باش😂 ایشالا که بهتر بشی❤ رویاهای خوشگل موشگل ببینی💖💖💖 ~~ این برای اون شب بود... مرسیی
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7436 مدیا نهمی؟ و برای نمونه و تیزهوشان میخونی؟میشه بدونم چه رشته‌ای میخوای بخونی؟ شاید کمکی ازم بر اومد. پارسال دقیقاً شرایط تو رو داشتم. ~~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7429 مانگاشو پیدا کردم ~~ گیلیلی
📪 پیام جدید به موازات مانگا اطلاعات جدید رو بهتون میدم! روزی روزگاری سرزمین کوچکی بود به نام پادشاهی زرد. این پادشاهی زرد به کمک یک پیشگو بسیار بزرگ شد. ولی پادشاه پس فتوحات بسیارش، پیشگورا ناجوانمردانه کشت. "تو کمک کردی پادشاهی زرد زرد بزرگ شه. و اینکارو برای هیچ پادشاهی دیگه ای بکنی! پس باید بمیری" پیشگو در لحظات آخر مرگش پوزخند زد. دست خونی اش را بر کاشی های سنگی کف قصر کشید و گفت:«این شکل رو یادت بمونه. به زودی قرزندانت متولد میشن. اونا دوقلو ان و یکی اشون یه ماه گرفتگی داره. اون این کشور رو نابود میکنه و باعث مرگ تو میشه. یادت بمونه...» پادشاه این کلمات را به خاطر سپرد تا وقتی که فرزندانش متولد شدند. یک پسر و یک دختر. یک پرنس و یک پرنسس. در میان شادی ملکه، پادشاه پراهن پرنس را بالا زد.
📪 پیام جدید یک ماه گرفتگی به شگل ردی از خون بر کمر پرنس نقش بسته بود. "این بچه رو ببرید به قصر شمالی و همانجا رها کنید." ملکه هراسان شد. "منظورتون چیه اعلی حضرت...؟!" پادشاه سنگدلانه پاسخ داد: «همینکه گفتم. اینجا سرزمین منه. پرنس مرده و فقط پرنسس به دنیا اومده» پس به همه گفته شد که پرنس در هنگام تولد مرده است. و این پسر کوچک از نظر همه پنهان شد. پرنسس در دربار رشد یافت و به ۶ سالگی رسید. پرنس سرزمین همسایه، سرزمین آبی، نوجوانی زیبا و برومند بود. او پرنسس سرزمین زرد، پرنسس رین را بسیار دوست میداشت و هر هزمان به ملاقات پادشاه سرزمین زرد میرفت، برای پرنسس هدیه ای می آورد. پرنسس نیز، پرنس سرزمین آبی، پرنس کایتو را دوست میداشت و از بازی کردن یا او لذت میبرد.
📪 پیام جدید اما پادشاه میخوات حتی از این رابطه معصومانه و کودکانه نیز استفاده کند. "برقراری رابطه با پادشاهی آبی ضروری است" ملکه غمگین شد. "ولی پرنسس فقط ۶ سال دارد..." "پرنسس باید به وظایفش به عنوان پرنسس سرزمین زرد عمل کند" . . . «برادر کایتو! این صدای موسیقی زیبا نیست؟» «ولی من... چیزی نشنیدم...» پپرنسس سکوت کرد. مدت ها بود که صدای موسیقی را میشنید ولی هربار درباره اش صحبت کرده بود، دیگران انکار کرده بودند. شب هنگام، پرنسس تختش را ترک کرد. خاطره ای را به یاد می آورد. "پشت این تابلو یه راه مخفیه. هروقت خطر خیلی نزدیک شد، ما باید از این راه مخفی فرار کنیم" حال پرنسس،برای یافتن پاسخ هایش،قدم در راه مخفی میگذاشت. راه مخفی به قصری قدیمی و کهنه میرسید.که پسر بچه ای آنجا مشغول پیانو زدن بود.
📪 پیام جدید «پس تمام مدت تو بودی که پیناو میزدی!» پسر فقط به رین نگاه کرد. شباهتشان چشمگیر بود. «میشه دوباره برام بزنی؟ من موسیقی اتو خیلی دوست دارم!» پسر دوباره شروع به نواختن کرد. «اسمت چیه؟» «لِن...» «آه بالاخره حرف زدی!» «تو... موسیقی ارو میشنوی؟» «من تمام مدت میشنیدمت لن!» ملکه و سرخدمتکار پرنسس را پیدا و از آنجا خارج کردند. «تو از طریق راه مخفی رفته بودی به قصر شمالی؟» ملکه او را مذمت کرد. «دیگه نباید بری اونجا» «چرا؟ من میخوام با لن بازی کنم!» «ما باید به دستورات اعلی حضرت گوش بدیم» ملکه غمگین شد. «لن کار اشتباهی کرده و برای تنبیه اونجا زندانی اش کردن؟» ملکه پرنسس را درآغوش کشید. «نه. اون بچه هیچ کار اشتباهی نکرده...» . . . "هی لن! من برگشتم!" زمان پیشگویی فرا رسیده!
📪 پیام جدید پرنس کایتو باید برمیگشت ولی برخلاف دفعات پیشین پرنسس چندان آزرده خاطر نبود. او لن را داشت. "هی لن بیا این کتابو بخون! ...تو بلد نیستی بخونی؟ هیچکس نیست که یادت بده؟ ... فکر کنم کلا اینجا هیچکس نیست..." "یکی هست" لن به پیانو اشاره کرد. "این پیشمه" لبخندش معصومانه بود. "لن بیا بریم بیرون" "ولی من اجازه ندارم!" "فقط تا وقتی گیر نیفتادیم!" . . . پرنسس با همه عشق و علاقه اش، خواندن و نوشتن را به برادرش می آموخت. "این کلماتیه کهتوبهم یاد دادی. و همه اشون درون من به آهنگ تبدیل میشن" روزی رین سوار بر اسبش بود. پروانه ای اسب را آزرد و اسب رم کرد. شاید روح پیشگو داشت کمی مشکل ایجاد میکرد... رین از روی اسب پرت شد. او مدت ها بیهوش بود. تا اینکه لن خبردار شد.
📪 پیام جدید او بی معطلی به بیرون از قصر شمالی شتافت و بر بالین رین رسید. همه متعجب بودند. "اخه برای چی... گریه میکنی؟" رین چشم باز کرده بود. و پرنس تبعید شده در قصر بود. "اون اینجا چیکار میکنه؟!" پادشاه عصبانی بود. "تو اجازه نداری اینجا باشی!" "چرا... چرا ما نمیتونیم باهم باشیم؟!" لن برای اولین بار گستاخی کرد. برای اولین بار طعم سرپیچی را چشید. هرچند چندان باب میلش نبود. ملکه پیشگویی پیشگو را بیان کرد و پادشاه تایید کرد. لن از بودن در کنار رین محروم شد. با بیرحمی تمام. او عامل نابودی سرزمین و مقصر آسیب خواهرش خوانده شد. بیگناه. پرنسس رین، جسمی و روحی آسیب دیده بود. اما تنها چیزی که پادشاه به آن اهمیت میداد جای زخم ها و رابطه با پادشاهی آبی بود.
📪 پیام جدید ملکه مامور شد لن را به جایی دور،غیر از قصر شمالی ببرد.جایی که نفرینش آنها را گرفتار نسازد.او جنگ و خشکسالی و سیل را از چشم لن میدید.مردک احمق.آیا او روح خندان پیشگو را نمیدید؟ وقتی ملکه به دیدار لن رفت تا او را از قصر شمالی ببرد سعی کرد موقعیت را برایش روشن کند. "لن تو هیچ تقصیری نداری جز اینکه با ماه گرفتگی به دنیا اومدی.وضعیت برای رین هم چندان جالب نیست.اون قراره وارث آینده باشه و بار سنگینی رو شونه اشه.برادر کوچک تر پادشاه مدعی سلطنته و نمیدونیم ممکنه چه بلایی سر رین بیاره.همسایه ها هم هستن.امپراطوری زرد قدرتمنده ولی قدرت تو یه چشم به هم زدن میتونه از دست بره.اعلی حضرت انتظار داره وارث بعدی بدون احساسات پادشاهی رو حفظ کنه.ولی رین اینجوری نیست. اون نمیفهمه که رین باهاش فرق داره"
📪 پیام جدید "ملکه. شما میخواید منو از خانواده سلطنتی دور کنید. اگه این سرزمین میخواد نابود بشه بذار بشه. من اهمیتی بهش نمیدم. ولی حاضرم برای کسی که میخوام ازش محافظت کنم این سرزمینو نابود کنم. رین به من معنای این دنیا رو یاد داد. برای من رین تمام دنیامه." لن زانو زد. "لطفا بذارید ازش محافظت کنم. بهم یاد بدید چجوری ازش محافظت کنم. " ملکه تامل کرد. "من بدون اینکه پادشاه بفهمه این کارو میکنم. اگه اتفاقی برای ما افتاد از رین محافظت میکنی؟" "بدون شک"
37.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچههههه من ادامه‌شو می‌خوام یعنی چههه