eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید انتقام جویان چهار و بقیه فیلما خیلی خفن و باحال باشن، اما تو مارول انتقام جویان سه رو یه جور دیگه دوست دارم
شاید کتابای ریک ریوردان همشون یه جوری قشنگن و باحالن، اما من آپولو رو یه طور دیگه دوست دارم
اولین‌ها و اونا یه تیکه مخصوص تو قلبم دارن، جوری که بهشون فکر می‌کنم، نگاهشون می‌کنم و یه حس خاص من رو فرا می گیره. صرفا برای خودم جالب بود.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
📪 پیام جدید دیگه چه کتابایی رو دوست داشتی؟ ~~ خیلی زیادن، نمیتونم انتخاب کنم واقعا همیشه این سوال برام مثل سوال مامانت رو بیشتر دوست داری یا بابات رو، بود😄
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/762 تا وقتی نوآ نفهمه در امانم راستشو بخوای از اینکه زسملارون شده اسلا خوشحال نیستم... متاسفانه نوآ خالمه و خیلی بدجنسه... و من اصلا دوست ندارم خواهر زاده ی کوچیک زسملارون باشم...شاید بقیه ی مردم زیفرایا همچین آرزویی داشته باشن ولی من ندارم... به لطف نوآ من حتی نمی تونم از زیفرایا خارج بشم...باورت میشه؟ من حتی اجازه ندارم سفینک داشته باشم! ولی خداروشکر توی سرزمین تاریکی ها یه سفینک پیدا کردم و با رایانه اش می تونم باهات ارتباط بگیرم... به نظرت بزرگ شدن بدون کزار و زلیا سخت نیست؟درحالی که تنها کسی که داری خاله ی بدجنسته که از شانس بد زسملارون یه کشوره!! ~ نوآ مگه اسم پسر نبو_ اوه اوه، خیلی سخته واقعا امیدوارم بتونی تحمل کنی، وااایی مراقب باش یه وقت نفهمه، ما نمی خوایم از دستت بدیم🥺
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/778 کتاب کیه؟... اوه اوه یکی داره میاد... این ماسماسک از طرف من قطع نمیشه خوا خوا خواهش میکنم هر چه زودتر قطعش ک ک کن ~ هوم؟ متوجه نشدم ای وای، الان می‌تونی حرف بزنی؟ چه اتفاقی افتاد؟ طوریت که نشده؟
اجازه دادم تاریکی مرا ببلعد، ناامیدی و درد و رنج. به هر حال، نجات دیگر از حال ما گذشته است. فرشته نجات من توی ترافیک مرده است!
استعدادتان چیست؟ اینکه خود را پشت نقاب‌هایتان پنهان کنید. اینکه با تظاهر به چیزی که نیستید، اجازه ندهید انسان‌های واقعی خود را نشان دهند. دلقک ها!امیدوارم با همان نقاب‌هایتان خاک رویتان بریزند.
_روزی روزگاری جنگجویی می‌جنگید. برای امیدش، عشقش، خانواده‌اش، برای بقا می‌جنگید. *خب... بعدش چی شد؟ _مسئله همینه، بعدی وجود نداشت. زندگی رو نمیشه شکست داد. باید اجازه داد کنترلت کنه، فقط آن موقع در آرامش خواهی بود.
هیچ ایده‌ای ندارم دارم چیکار می‌کنم، نوشته مربوط به عکس می‌نویسم، یا خود عکس رو می‌‌نویسم😅
سیگاری در دست گرفت و گفت:《پدرم از بچگی با گفتن جمله مرد‌ا گریه نمی‌کنن و مجبورم کردن به مرد بودن، باعث شد بخش بزرگی از عواطفم نابود بشه. اصلا چرا دارم به تو میگم، تو یه زنی شخصیتت بنا شده بر پایه احساساتت، درک نمی‌کنی.》 زن با انگشتش موهای را فر داد و گفت:《تو زیرزمین یه خونه زندگی می‌کنم، چون زنم و زن کار نمی‌کنه. نویسنده حساب نمی‌شم چون زنم، پایانی برام نیست به جز ازدواج چون زنم. البته تو که مشکلی باهاش نداری تو مردی.》مرد پشیمان از حرف خود سیگارش را کشید. گربه روی نرده پرید و گفت:《همه‌ی اینا مزخرفه، تعصبات یه مشت انسان بی مغز. آدم نیاز داره احساس کنه، آدم باید کار کنه و رشد کنه. آدما باید این افکار احمقانه رو بس کنن، دنیا از زن و مرد ساخته شده و فقط به خاطر تشخیصشون از هم اسم دارن، نه به خاطر تفکیکشون از هم.》 زن با خود فکر کرد، تعصب. دفاع و پافشاری کورکورانه روی چیزی که حتی مطمئن نیستی درسته یا نه. و مرد با خود فکر کرد، اگر این تعصبات نبودند حالا او چه کسی بود؟ هیچگاه نمی‌توانست جواب سؤالش را بگیرد.