نورش خموش شد پس رها کرد هر آنچه را داشت.
از میان آوای حزنانگیزِ ناقوس های کلیسا، از میان سردیِ درون شب تارک که ژرفایش اندازه عمق وجود انسان زیاد بود، پسری با تاریکیای که با آسمان شب بدون ماه برابری میکرد، میگریست.
از اشک وی بر روی خاک، دانهای که قبلها زن بی نوایی آنجا انداخته بود، درختی رشد کرد و بزرگ شد.
پس از آن بود که جهان فانیان به جهان مردگانِ خوش سرشت، متصل شد و پسر ردای سیاهی برتن کرد و به دنبال از دست رفتهاش رفت.
از اندوهِ درونِ تاریکی، زندگی رویید و پسرِ بازمانده، انگیزه یافت.
افسانهها میگویند هنوز هم که هنوز است پسری با ردای سیاهش وجب به وجبِ جهان مردگان را میگردد تا گمگشتهای را بیاید...)
دختری که گل سرخ را به آدمکشان قهار داد نمیدانست گل سرخش روزی زیر پای همانها قرار است لِه شود و جسم بی جانش قرار است توسط خود آنها به این سرنوشت دچار شود.
آدمکش قهاری هم که گل سرخ را گرفت نمیدانست قرار است به خاطر نجات جان خانوادهاش روزی تن به زور دهد، جان همان دخترک را بگیرد و گل سرخش را زیر پایش لِه کند...
95.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/writer_fazar/2629
به پای شما که نمیرسههه
https://eitaa.com/boookcafe/7629
ممنونمزکوبمیم💗💗
پس ایده از من تو هم بشین با قلم خفنت زیادشون کن بنویس_