نورش خموش شد پس رها کرد هر آنچه را داشت.
از میان آوای حزنانگیزِ ناقوس های کلیسا، از میان سردیِ درون شب تارک که ژرفایش اندازه عمق وجود انسان زیاد بود، پسری با تاریکیای که با آسمان شب بدون ماه برابری میکرد، میگریست.
از اشک وی بر روی خاک، دانهای که قبلها زن بی نوایی آنجا انداخته بود، درختی رشد کرد و بزرگ شد.
پس از آن بود که جهان فانیان به جهان مردگانِ خوش سرشت، متصل شد و پسر ردای سیاهی برتن کرد و به دنبال از دست رفتهاش رفت.
از اندوهِ درونِ تاریکی، زندگی رویید و پسرِ بازمانده، انگیزه یافت.
افسانهها میگویند هنوز هم که هنوز است پسری با ردای سیاهش وجب به وجبِ جهان مردگان را میگردد تا گمگشتهای را بیاید...)
دختری که گل سرخ را به آدمکشان قهار داد نمیدانست گل سرخش روزی زیر پای همانها قرار است لِه شود و جسم بی جانش قرار است توسط خود آنها به این سرنوشت دچار شود.
آدمکش قهاری هم که گل سرخ را گرفت نمیدانست قرار است به خاطر نجات جان خانوادهاش روزی تن به زور دهد، جان همان دخترک را بگیرد و گل سرخش را زیر پایش لِه کند...
95.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/writer_fazar/2629
به پای شما که نمیرسههه
https://eitaa.com/boookcafe/7629
ممنونمزکوبمیم💗💗
پس ایده از من تو هم بشین با قلم خفنت زیادشون کن بنویس_
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7906
من اون لحظه همه چیو از دریچه چشم روئن میدیدم. فک کن قراره بسوزوننت. زنده زنده. و تو هم میدونی. و زندانی ای و دست و پاتو بستن. و به معنای واقعی کلمه هیچ راه فراری نداری.
حتی روئن هم اون لحظه ترسیده بود! روئنی که انقد خونسرده و همه چی به چپشه!
بیشتر از اینکه هیچ راهی برلی فرار وجود نداشت میترسیدم. راه فرارو تو انجام میدی و دیت توئه ولی معجزه دست تو نیست و هیچ نضمینی نداره. من اون موقع تا مرز سکته رفتم...
(البته که بزرگ ترین نقطه ضعفم مجبور بودنه. اینکه هیچ راهی نداشته لاشی. یه جورایی میتونم بگم فوبیامه. و روئن دقیقا تو همون حالت بود. هیچ راهی نداشت. هیچ راهی. نمیدونم چجوری بگم که عمق فاجعه ارو درک کنید...)
#little_M
#دایگو
~~~
آره خب اگه اون همه توی داستان فرو بری و خودت رو جاشون بذاریرقطعا خیلی خیلی خیلی ترسناک میشه ولی من تز این دید بهش نگاه نکرده بودم میدونی...