سرما پوستم را نیش میزد و هوش از سرم میپراند. بخار نفسهایم آنقدر زیاد بود که چشمانم جلویم را نمیدید.
خورشید غروب کرده است، تاریکی هوا نیز به قدر تاریکی قلبم زیاد بود.
به برف ها که نگاه میکنم، به یاد تمام آن مردم بی گناهی میافتم که مانند برفها بر روی زمین میافتادند.
تنها بازمانده، خندهدار است. بازمانده از چه چیز؟ مرگ؟ جنگ؟ درد؟
حالا تنها تفاوتم با جنازه ها چیست؟
کاش همین حالا یخ شکاف برمیداشت و آب مرا میبلعید.
کاش میتوانستم آنقدر یخ بزنم که دست به پوستم میزدی ترک بر میداشت.
کاش...کاش...کاش
میدونید چیه؟
امید آخرین دفاع انسان در برابر دنیاست. وای به آن روز که امید نابود گشت...)
یه روزی هم به خودت میای و میبینی اون دوستایی که باهاشون قطع رابطه و دعوا کردی الان دارن جلوت با همیدیگه راه میرن.
اونجاست که از خودت میپرسی تقصیر کی بود واقعا؟ نکنه تقصیر من بوده باشه؟
شماره "۱"
یه روزی هم به خودت میای و میبینی اون دوستایی که باهاشون قطع رابطه و دعوا کردی الان دارن جلوت با همی
اون روز به تمام دوستیهایی که نابود شدن فکر میکنی و نقش خودت رو میبینی.
و از این میترسی که اگه مشکل از منه پس قراره تا ابد تنها بمونم؟
درد اونجاست که میفهمی آره.
درد اونجاست که میفهمی تو قرار نیست مثل بقیه باشی تو قراره طعم شکست و ناامیدی و مرگ عزیزان و بی پولی یا تنگدستی رو بکشی.
درد اونجاست که تو میفهمی قرار نیست مثل بقیه باشی قراره بی استعداد و بی هدف بمونی قراره بدون دوست بمونی
درد اونجاست که میفهمی قرار نیست پایانت خوش باشه
درد اونجاست که میفهمی نقش تو توی داستان همون شخصیت فرعیه که اصلا مهم نیست و کسی اسمشو یادش نمیمونه
من نویسندهام
یعنی سعی میکنم نویسنده باشم، هر چقدر هم چرت و پرت و پر نقص بنویسم
هر چقدر هم که بی معنی و خام بنویسم،
ولی اگه تو اینا رو درک کردی یعنی من نوینسده خوبیم
چون موفق شدم هر چی دیدم و حس کردم و شنیدم رو جوری بنویسم که تو یاد خاطرهای، صحنهای، دردی، شکستی و یا خودت بیوفتی.
مهم نیست اینارو تجربه کردم یا نه فقط مهمه که تو تجربه کردی و الان با حس درک شدگی داری غصه میخوری