eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید گویی این یک چیز طبیعی بود. هرچند پسر به یاد نمی آورد تا به حال هیچ اسکلت ردا پوشی را درحال تدریس دیده باشد. البته پسر هیچ چیز به یاد نمی آورد. _میتونی بشینی... صدای استاد اسکلتی، خش دار بود و در گوش اکو میشد. چیزی شبیه سایش استخوان ها برهم. پسر یکی از صندلی های خالی را انتخاب کرد و نشست. به فرد کنارش نگاه کرد. یک دختر بچه بود. یک دختر بچه با موهای قهوه ای براق، که با دقت، با پاپیون های قدمز بالای سرش خرگوشی بسته شده بود. دخترک با چشم های درشت و براقش به پسر نگاه کرد. _اسمت چیه؟ ادامه دارد...
📪 پیام جدید صدایش آرام و پچ پچ مانند بود. پسر به تقلید پچ زد: _یادم نمیاد. اسم خودت چیه؟ _منم یادم نمیاد. _پس چرا پرسیدی؟ _چون آدما باید اسم داشته باشن. _اینو کی بهت یاد داده؟ _اینم یادم نمیاد... دخترک سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. پسر کمی به دخترک خیره شد و بعد نگاهش را به حدقه های خالی اسکلت دوخت. صدای اسکلت جوری بود که نمیشد روی آن تمرکز کرد. ثابت و یکنواخت. پس از چند دقیقه به سمفونی گوش خراشی در پس زمینه ذهن بدل میشد. پسر در کلاس چشم گرداند. هیچ پنجره ای در کلاس نبود. اتاقی کوچک، که دیوار های بوی نم میداد. به دیوارها تصاویر نامفهومی از جمجمه و استخوان و سیاهچال وصل بود. اسکلت درباره چیزی به نام مرگ سخن میگفت و با عاشقانه ترین لحنی که صدای استخوان ساییده اش اجازه میداد، آن را توصیف میکرد.
📪 پیام جدید او مرگ را زیبا و عاشقانه و پرستیدنی میخواند. البته صدایش، سخنرانی عاشقانه و ادبی اش را مضحک میکرد. پسر نمیدانست مرگ چیست. فقط میدانس که این اسکلت پوسیده آن را بسیار دوست میدارد و تقریبا میپرستد. و یک حس آشنای دیگر... که نمیدانس چیست. با تمام شدن کلاس، اسکلت از کلاس خارج شد و افراد پشت سرش به راه افتادند. همه وارد یکی دیگر از اتاق های راهروی تیره شدند. زن جوانی آنجا نشسته بود. موهای فندقی و براقش، با ظرافت فر خورده و روی سرش محکم شده بود. لباس تنگ و خوش دوست سیاهی نیز به تن کرده بود که دنباله ای شبیه به شنل داشت. با راهنمایی اسکلت، همه، به ترتیب، رو به روی زن خوش پوش می ایستادند و او با متر بدنشان را اندازه میگرفت. پسر میدانست که این کار برای دوختن لباس است. ادامه دارد‌...
📪 پیام جدید وقتی زن، بدن پسر را اندازه میگرفت، او به اطراف اتاق نگاهی کرد. مقدار زیادی پارچه کهنه و تیره، گوشه ای از اتاق، روی هم تلنبار شده بود. _برو به اتاق Dek. زن همزمان که در دفتر کهنه ای، یادداشت میکرد، این را گفت. پسر دوباره در راهرو به راه افتاد و به دنبال اتاق Dek گشت. او فقط میدانس که باید اطاعت کند. باید از اوامر افراد اینجا اطاعت میکرد. شاید دانش جالبی نبود ولی حداقل یک چیز میدانست. در اتاق Dek یک اسکلت رداپوش دیگر نشسته بود. پسر میدانست که این یک اسکلت دیگر است. برعکس استاد اسکلتی که مضحک و احمقانه به نظر میرسید، این اسکلت قابل احترام و با وقار بود. _اسم تو از این به بعد یوکیگینه. _ ولی من نمیدونم کی هستم. _تو اون کاری هستی که انجام میدی. _ ولی من هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
📪 پیام جدید _ از این بعد یه کار هست که باید انجام بدی. _ چه کاری؟ _ مرگ رو میشناسی؟ برقی از حدقه های خالی اسکلت رد شد. _نه خیلی... پسر میترسید بخاطر گوش ندادن به اسکلت مضحک او را مواخذه کنند. _ مرگ یه موهبته. یه معشوقه زیباست که به افراد خاصی هدیه داده میشه! و تو قراره این هدیه رو به اون افراد خاص بدی. پسر مکث کرد. _ ... چطوری؟ _ما بهت یاد میدیم... . . . یوکیگین تازه یکی از ماموریت هایش را تمام کرده بود. به بدن بی حرکت پیرمرد که جلوی پایش افتاده بود نگاه کرد. آتش شومینه بر پیکر نحیفش سایه و روشن می انداخت. یوکیگین بر کاناپه ی رو به روی شومینه، جایی که تا دقایقی پیش پیرمرد روی آن نشسته بود، نشست. مرگ یک هدیه است. معشوقه ای زیبا که فقط متعلق به افراد خاصی است. ادامه دارد...
📪 پیام جدید ولی این افراد گویی معشوقه خود را دوست ندارند. به آن عشق نمیورزند. و او را نمی ستایند. از آن میترسند. و تلاش میکنند از معشوقه خود بگریزند. ولی این افراد موهبتی دارند. و باید موهبت خود را دریافت کنند. فقط یوکیگین نمیدانست را هربار، این موهبت را به صاحبش هدیه میداد، سینه اش سنگین میشد. یوکیگین به دست چپش که از ردای کهنه و فرسوده اش بیرون زده بود نگاه کرد. خاکستری و چروکیده شده بود. گوزی داشت پلاسیده میشد. از برخی قسمت های آرنجش میشد استخوان ساعدش را دید که از پوست ساییده شده اش بیرون زده بود. یوکیگین آهی کشید. او هنوز چیزی به خاطر نداشت. . . . یوکیگین در راه ماموریت بعدی بود. آرام بر بام خانه ها قدم میزد و به افرادی که زیر آسمان تیره و گرفته پایان روز، با عجله به سوی مقصد خود در حرکت بودند،
📪 پیام جدید نگاه میکرد. یوکیگین احساسی داشت. نام احساسش را نمیدانست. اما سینه اش حالتی مانند آسمان بالای سرش که ابرها جلوی خورشید کم نور آخر روز را گرفته بودند، داشت. کلاه ردا را جلوتر کشید تا صورتش را بیشتر بپوشاند. حس میکرد زمانی، معتقد بود اگر دنیای بیرون را نبیند، دیگر در آن دنیا وجود ندارد و نامرئی میشود. ولی چه زمانی؟... نمیدانست... به مقصد نزدیک میشد. یک ساختمان بزرگ رسمی. یک دانشگاه. با دیوار های خاکستری و پنجره های کوچک و یک شکل. ساختمان شبیه قوطی کبریت بود.
📪 پیام جدید فقط بسیار بزرگ تر. یوکیگین بالای ساختمان روبه روی دانشگاه نشست. زانوهایش را خم کرد و وزنش را روی ران هایش انداخت. ساختمانی که بر فراز آن بود، یک پاساژ چند طبقه بود. او میدانست که در طبقه سوم یک مغازه وسایل الکترونیکی وجود دارد که قیمت هدفون هایش بسیار زیاد است. و در طبقه آخر، یک دکه کوچک بستنی فروشی که اصلا با فضای شیک و امروزی پاساژ همخوانی ندارد. و میلک شیک هایش بسیار خوشمزه اند. یوکیگین به این فکر نکرد که این ها را از کجا میداند. چون پسر مومشکی ای از در دانشگاه خارج شد. پسر مومشکی به آسمان نگاه کرد و آهی کشید. گویی آسمان دل او هم با دیدن ابرها، گرفته شد. یوکیگین به نرمی از ساختمان پایین آمد و رو به روی پسر ایستاد.
📪 پیام جدید پوست سفید، موهای مشکی، چشمان خاکستری، و خاطراتی که قفلشان شکسته بود و به ذهن یوکیگین هجوم می آوردند. "_ بپر! بپر توش! یوکیگین کودک با شادی تمام در چاله آب کوچکی که پس از باران تشکیل شده بود، پرید. بدو الان از اتوبوس جا میمونیم! یوکیگین نوجوان با تمام سرعت پشت سر پسر مو مشکی ای میدوید تا به اتوبوس برسد. _من وانیلی میخوام! یوکیگین در کنار پسر جوان موشکی ای، با لذت شیر بستنی کاکائویی اش را میخورد. _شیرو وایسا! پسر مومشکی به یوکیگین التماس میکرد. _ اون منو گول زد! اون تمام مدت دلیل مرگ مامان بود و اینو میدونست ولی تو بغل من میخندید! یوکیگین عصبانی بود. با خشم میغرید. _ اون فقط یه بچه بوده!
📪 پیام جدید _ مامان بخاطر نجات اون دختر پرید تو یه رودخونه طغیان کرده. و اون دختر دو سال دوست دختر من بوده و بهم نگفته! دو سال معشوقه من بوده و این قضیه رو از من پنهان کرده. من میخواستم باهاش ازدواج کنم کورو میفهمی؟ آسمان غرید و شروع کرد به باریدن.سرتا پای دو پسری که جلوی در دانشگاه ایستاده بودند، در کمتر از چند ثانیه خیس شد.
📪 پیام جدید _تو میدونستی. یوکیگین فریاد زد. _تو میدونستی کورو و به من نگفتی! پسر مومشکی روبه رویش، سرش راپایین انداخت. _نمیخواستم رابطه اتون خراب بشه... _تو برادر دوقلوی منی. تو همیشه، همه جا پیشم بودی. تو دیدی که بعد از مرگ مامان خونواده امون چطور شد. کورو تو همه چی رو میدونستی و به من خیانت کردی! یوکیگین چرخید و بی هدف به سمت پاساژ رو به رو، قدم در خیابان لیز از باران گذاشت. _شیرو وایسا!!! یوکیگین نور شدیدی را در سمت چپش دید... بوی لنت سوخته ماشین می آید... طعم خون بر زبانش میلغزد... صورتش خیس و سرد است... رد قرمزی روبه رویش بر زمین میبیند... صدای همهمه و آژیر و فریاد و گریه ی مضطرب یک پسر مومشکی را میشنود...
📪 پیام جدید همه چیز مانند یک فیلم که به انتها برسد، یک دفعه قطع میشود. بوها، طعم ها، حس ها، تصویرها، صداها. فقط انگار این فیلم هیچ تیتراژی ندارد..." یوکیگین به چشم های خاکستری پسر رو به رویش نگاه میکند. موهای سیاهش در باد تکان میخورند. _کورو... یوکیگین تا به حال با افراد خاص حرف نزده بود. _تو برگشتنی... پسر مومشکی لبخند زد. _میدونستم بدون من جایی نمیری. ما همیشه با هم بودیم. تو هیچوقت منو تنها نمیذاری. دستش را در دست چپ یوکیگین قرار داد. یوکیگین دستش را گرفت و او را به خود نزدیک کرد.