فرشته گفت:《به آیندگان بگو من چه کردم، بگو سقوط را که بزرگترین ننگ یک فرشته است به جان خریدم تا بالهایم زندگانی شوند برای موجوداتی گلیِ بی جان.》
سالها بعد بر پیکرش رفتم، گریستم و گفتم:《ارزشش را نداشت دوست من. آنها میگویند فرشتگان افسانه هستند و انسانها تکامل یافتهی میمونها و شامپانزهها.
ارزشش را نداشت، هیچکاری در حق انسانها ارزشش را ندارد 》
آه دریا!
از اشکهای چه کسانی به وجود آمدهای؟
مگر درون آن اشکها چه بود که اینچنین اختیار از دست داده و بر صخرهها میکوبی.
بگو چه کسی تو را مشوش کرده است که بدینسان ماهیها را از خشم زیاد در خود محبوس کردهای؟
آه خورشید!
بگو مگر دریا چه بدی در حق تو کرده است که اینچنین هر لحظه قطرهای از وی میربایی؟
مگو که تا پایانش میخواهی کوچکش کنی، چرا که دریا تمامِ من است و من بی او جانی در بدن نخواهم داشت.
آه ابرها!
جلوی خورشید ستمگر را بگیرید، دریایم دارد خشک میشود.
آه مرگ!
انسانها را از این دنیا دور کن، دریایم را به قتل رساندهاند.
آه جسم من!
روح مرا آزاد کن برای نجات دریایم نیاز به روحی سبک دارم.
آه دنیا!
دریایم از دستم ربودند، ای حسودان بدخواه.
حال بدون دریایم با که دردِدل کنم؟
حال بدون دریایم در چه کسی بگریم؟
حال بدون دریایم با چه کسی از ظلم دیگران در حق خویش بگویم؟
ای ستمگران نادان! دریایم را که ربودید، پس مرا نیز با خود ببرید.
آخر من بدون دریایم نمیتوانم.
پس نوازنده نفرین شد تا برای نجات پسر کوچکش، تا ابد برای مرگ بنوازد.
روز و شب روحش را در پیانو میدمید و غمانگیزترین آهنگ جهان را مینواخت.
گاهی نیز صدای موسیقیاش از سرایِ مرگ فراتر میرفت و به گوش آدمیان میرسید.
جسم آنها اما، نمیتوانستند سر از موسیقی الهی دربیاورد.
پس روحشان آشفته میشد و دلشان میگرفت و همینجور بدون آنکه دلیلش را بدانند میگریستند.
هدایت شده از گمشده ای در بلین بارن☆
شاید در دیگر داستان ها عشق ها جور دیگری باشند، اما در داستان ما هر بوسه ای که سرباز به گونه پرنسس میزد، شاه کسی را میکشت...! و خوانندگان پشت کلمات ناآگاه از ظلم پادشاه، از بوسه ها ذوق میکردند...
برگشتم از توصیف ها و چیزایی که به تظرم تو رومئو ژولیت قشنگ بودن بذارم؟
حتما بگیدااا
شاید اسپویل داشته باشن نمیدونم
ولی واقعا قشنگ بودن...
اگر میخواید بخونید و نمی دونید تهش چی میشه... ترجیحا نخونید
بازم نمیدونم...