هدایت شده از _میو_
در خونه همسایتون رو زدی و وارد شدی،
با اون چهرهی خندون همیشگیش در رو باز کرد و بهت خوشآمد گفت. موهای سفیدش رو مثل همیشه بسته بود و تا نشستی برات میوه و چایی آورد.
گرم صحبت شدین و داشتی از مشکلاتت میگفتی و دردودل میکردی،پیرزن هم با دست راستش در آغوشت گرفت و با دستِ چپش نوازشت میکرد.
یهو فشار محکمی رو روی دست راستت احساس کردی. و متوجه یه مشکلی شدی؛ دست راست پیرزن که فلج بود.
پیرزن رو یهو کنار زدی،و با چیزی که دیدی یه جیغ محکم کشیدی،چهرش عوض شده بود،ترسناک بود و یه لبخند خیلی وحشتناکی زده بود.با مهربونی چاقویی که برای میوه آورده بود رو دراورد و گفت،با من خوب رفتار کردی،خیلی اذیتت نمیکنم.و چاقو رو توی قلبت فرو کرد.
متاسفم،تو در اثر ضربهی چاقوی پیرزن همسایه مُردی.
https://eitaa.com/writer_fazar/2948
منم اجازه نداشتم-
ولی دو سه سال پیش خوندم من