آن روز را خوب به یاد دارم.
من بودم و دختر بچهای برای محافظت و گروهی از شوالیههای ماهر. نمیدانستم چگونه باید پیروز آن میدان شوم، تا آنکه تو آمدی.
از کرانه افق به سرعت برق و باد آمدی و لحظهای از عظمتت، خورشید خموش شد.
فلسهای مشکیات برق میزدند و چشمان کهرباییات کافی بودند تا سربازان پا به فرار بگذارند.
از آن پس من بودم و تو با آن اخلاق بد و نفسهای آتشینت که میتوانستم تا ابد خیالم از آنکه پشتم به توست، گرم باشد.
هرچقدر هم تظاهر کنی من برایت باری اضافیام، من دوست دارم.
دوستت دارم اژدها من.
🐉 برای اژدها سواران کتابخوان
از طرف شماره "۱"
روزی پدرش به او گفت:《هیچگاه تسلیم نشو و هروقت سختیهای زندگی پشتت را خم کرد به یاد بیاور چرا شروع کردی.》
آن روزها بچه بود، نمیدانست منظور پدرش درباره شروع کردن چه بود. اما حالا میداند.
حالا میداند که معنایش شروع زندگی بود، شروع آن راه، شروع تلاشهایش برای رسیدن به آرزویی که هدف شد.
او هیچگاه نصیحت پدرش را فراموش نکرد و در سختترین لحظات با به یاد آوردن به هرچه میخواست رسید.
این بود راز موفقیتش.
🗝 برای F.S
از طرف شماره "۱"
تمام دوران کودکی او با بهترین دوستش گذشت.
چه شبهایی که به پارک متروک نمیرفتند و بر روی تابهای کج به آسمان آبی و صور فلکی نگاه نمیکردند.
چه شبهای که صدای جیجیرکها لالاییشان و بوی سبزههای مربوط، رویایشان نبود.
حتی وقتی بهترین دوستش او را ترک کرد و به درون آسمانشان رفت هم آن پارک را رها نکرد. او مانند قبل هر شب به آنجا رفت، با این تفاوت که دیگر با دوستش نبود، با یاد دوستش بود.
🌃 برای Media
از طرف شماره "۱"
خب پایان تقدیمی
کسی که جانموند؟
خیلی ممنون از کسایی که شرکت کردن.
اگر کم بود اگر زیاد بود اگرچرت بود به بزرگی خودتون ببخشید، تمام تلاشم رو کردم با قلم خامم چیز خوب و درخوری بنویسم.
هدایت شده از فور کم/عمارت ریدل؛
میشه این پیامو بفرستید اینور اونور به نهصد نزدیک شیم خوشحالشم؟!
وای کتاب خیلی خوبه
وای کتابخونه خیلی خوبه
وای اون قفسه به خصوص با کتاباش خیلی خوبلدکناد