eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
پادشاه در حضور آن دو ایزد، سوگند یاد کرد که تا آخرین نفس در خدمت ایزدان باشه. سال ها تو معبد موند و به جادوگری و آهنگری مشغول شد تا سر انجام کارشو به پایان رسوند. او هدیه ای فاخر برای ایزدان ساخته بود. پادشاه شمشیر بی مانندی را که ساخته بود، به ایزد عدالت تقدیم کرد. شمشیری که نظیرش تو هیچ سرزمینی نیست. نمادی از مجازات و عدالت. در پایان، پادشاه سال ها تو معبد موند و به مسافران شایسته ی دیگه خوش آمد گفت و سر انجام، در سایه ی لطف ایزدان، تو همون معبد به نجوای ایزد مرگ پاسخ داد. با پایان روایت، صدای زیبای مرد خاموش شد و سکوت به اتاق برگشت. مرد به فرزندش خیره شد. لبخندی زد و باری دیگر سکوت را شکست: میبینی پسرم؟ درد همیشه بد نیست. بعضی وقتا بهت انگیزه میده. قوی ترت میکنه. بهت یاد آوری میکنه تا الان زنده بودی، چه خطا هایی داشتی و اینکه یه روز میمیری و باید خوب زندگی کنی. باید جوری زندگی کنی که وقتی نجوای ایزد مرگ به روحت رسید کمترین پشیمونی رو داشته باشی. پسر که تمام مدت به سقف خیره شده بود، دوباره چشم های طلایی اش را به پدرش دوخت و با حواس پرتی پرسید: پس.. یعنی ایزد عذاب بد نیست؟ پدر لبخندی زد و دستی به صورت او کشید: مردم بخاطر لقبش ازش نفرت دارن و اسمشو شوم میدونن. ولی هیچ کدوم از اینا به این معنی نیست که اون لایق مجازاته. آره بعضی وقتا کارای وحشتناکی انجام داده ولی مگه اکثر ایزدان همینطور نیستن؟ تقریبا همشون در طول تاریخ کارای وحشتناکی انجام دادن ولی مردم بهشون احترام میزارن. عادلانه نیست فقط اونو اینطور قضاوت کنیم. ولی به هر حال مردم بجز لقبش چیزی ازش نمیبینن. حتی ایزدان دیگه. هیچ کس سعی نکرده خود واقعیش رو درک کنه. پسر با اندوه پرسید: هیچ کس؟ پدر گفت: خب.. هیچ کس که نه. یه نفر واقعا درکش میکنه. برادرش، ایزد عدالت. پسر لبخندی زد و گفت: همه به یه نفر نیاز دارن که پیششون باشه و درکشون کنه. اگه همیشه طرد بشن نمیشه برای بد بودن سرزنششون کرد. مرد خندید و گفت: درسته پسرم. مکثی کرد و با لحنی خشک ادامه داد: ولی به هر حال عدالت به این چیزا کاری نداره. اینجور دلایل همیشه برای بخشش ویرانگری کافی نیستن. آشوبگران همیشه مجازات میشن. سپس دستی رو چشم های پسرش کشید و نجوا کرد: هی مگه قرار نبود بخوابی؟ دیگه واقعا دیرم شده. پسر بلند شد و دست هایش را دور گردن پدرش حلقه کرد. مرد چشم هایش را بست و او را به گرمی در آغوشش فشرد. پسر آرام نجوا کرد: ولی ما نمیدونیم واقعا بهشون چی گذشته. اون دلایل همیشه هستن. قول بده سریع انجامش بدی. با کمترین درد. مرد چشم هایش را روی هم فشرد. عدالت واقعا چیز پیچیده ای بود. آرام گفت: قول میدم. پسر کمی از او فاصله گرفت و با دست ظریفش طرح های چهره ی پدرش را دنبال کرد. کاری که همیشه مادرش میکرد. و پسر برای هزارمین بار به او یاد آوری کرد که سخت دلتنگ همسرش است. مرد لب هایش را روی هم فشرد و لبخندی زد. سپس آرام گفت: دیگه باید برم. برخاست و با انتظار به پسرش خیره شد. نیزه اش را در دست گرفت و به زمین کوبید. صدایی بم در اتاق پیچید و خطوط روی نیزه درخشید. نور طلایی بر دیوار ها به رقص در آمد و بر چهره ی رنگ پریده ی پدر سایه انداخت. چشم های پسر با حیرت به مرد خیره شده بود. او پدرش را تحسین میکرد. به سختی از نیزه چشم برداشت و دراز کشید و گفت: خداحافظ بابایی. در صدایش، حیرت، هیجان و اندوه، موج میزد. مرد مقابل در ایستاد. دوباره نگاهی به پسرش انداخت و گفت: خداحافظ. بالاخره در اتاق را پشت سرش بست و نفس عمیقی کشید. پسرش همیشه آرام و مطیع بود ولی هرشب قبل از مراسم ها او را معطل میکرد. انگار میتوانست با این کار جان کسی را نجات دهد. فرزندش هنوز نمیتوانست مجازات های بی رحمانه را بپذیرد. برای او مهم نبود کسی گناهکار است یا نه، در نظر او، همه برای کارهایشان دلایل خودشان را داشتند. شاید هم درست میگفت. ولی نه. او مجری عدالت بود نباید انقدر در عقایدش ضعف نشان میداد. مرد آهی کشید. میدانستید که بعدا باید روی این عقیده ی خام و بچگانه ی پسرش بیشتر کار کند. ولی به راستی آیا این عقیده اشتباه بود؟ مرد از خانه خارج شد و سردی و بی روحی بر چهره اش نشست. جوری که امکان نداشت کسی بفهمد که تا لحظه ای پیش با مهربانی به فرزندش لبخند میزد. با قدم هایی بلند و استوار به سمت میدان پیش رفت. بی خبر از آنکه تمام عقاید و حرف هایش پس از دگرگونی ایزدی، به یکباره ویران شده بود. البته مرد تقصیری نداشت. پس از قرنطینه ی سال های اخیر، اخباری از دنیای بیرون به شهر نمیرسید. او حتی از دگرگونی خبر نداشت. ولی در هر صورت، بی خبری از وقایع حقیقت را عوض نمی کرد. آشوبی در راه بود. «پایان بخش اول»
📪 پیام جدید کلیشه ایه میدونم امیدوار زیاد خسته کننده نباشه شرمنده انقدر طولانی شد ~~ دیوونه شدییی؟ معرکه بودددد اون حس اساطیری و افسانه‌ای، و پدر و پسر خیلی گوگولی بودن، مخصوصا پسررر. واقعا نمیدونم چی بگم، عاشقش شدم، اگه کتاب بود موردعلاقم میشد، بی تعارف. من خیلی می‌خوام اگه خودتم دوست داری، ادامش رو بفرستتتت
دیدید چی شد؟ دیشب یادم رفت شب بخیر بفرستم🤦‍♀️
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/829 واقعا ازت ممنونم شرمنده انقدر لحنم خشکه نمیدونم چی باید بگم فقط یه بخش دیگه داره که دارم بازنویسیش میکنم حتما میفرستمش ~ کل داستان یه بخش دیگه داره؟ نه بابا اشکال نداره، هر کس یه جوره🙃
📪 پیام جدید ⨀⋉⚯⧫⋔⨁⧉⋏⨀. ⚯⨁⋏⨀⋔⧉… ⋏⨁⧫ ⨀⋏⧉⧫⋔⋉… ⨁⧫ ⋏⨀⧉ ⧉⧫⨀ ⋔⨁⋏ ⧫⋏⨀… ⧉⋔⨀ ⋏⨁⧉ ⧫⋏⧫ ⋏⧉⨁⨀. ⨀⋏⧫⧉⋏⨁ ⨁⋏⋔⨀... ~~~~ ■》¤●■》《\{}£$♧♡♤¿☆●《《\•○□♤》
📪 پیام جدید خب بخش آخر رو بازنویسی کردم ولی خشونتش یکم بیش از حده... اصلا مناسب نیست ~~~~ آمممم، در چه مورد زیاده؟ من... زیاد با خشونت حال نمی‌کنم، با اینکه از ته قلبم دوست دارم بخونم ولی متاسفانه اگه اینطوری باشه ترجیح میدم نخونم. ولی می خوای بفرست، به هر حال بعضیا تو کانال باهاش مشکلی ندارن...
اسپویل برگزیدگان جوان👇👇
📪 پیام جدید خب به نام‌خدا. از انزو تا اخر عمرم متنفرم. چون منطق نداره. آدلینارو بازیچه کرددد. نچسبهههه رافائل خوبه بد. ویولتا مثبته نازهههه ولی بعصی وقتا میرفت رو مخممم. ماجیانو؟! عاشقشممممممممممممممممممممممم. یعنی هنوز که هنوزه اون ملکه من و عشق من گفتناش به آدلینا یادم نمیرهبههثهقخثمقخقخ.😭😭😭 آدلینا قربونش برم من از کوزتم بیشتر سختی کشید😭😭 از میووووو و عشقققققق زهلم گاشماخ میره( بخاطر رابطشون) از اون کاربر آبه که اسمش فعلا یادم نیست خوشم میاد. وای اقا ترننننن. ترننن چقدر تو اوسگولییییی . اینهمه اسکلیت توی یه آدم جا میشه؟! حاوی اسپویل است برای دیگران احتمالا.
من عاشق آدلینا بودم خیلی خوب بود اصلا، مخصوصا آخرشششش😭 انزو هم که ازش متنفر بودم واقعا، و وقتی از مرگ برگشت و اونجوری کرد می خواستم کتابو پرت کنممم رافائل هم نمیدونم گاهی خوب بود گاهی بد، ولی آدلینا رو خیلی اذیت کرد😢 ویولتا هم همینطور، نظر خاصی راجع بهش ندارم، اون پسر بارونیه سرجیو اونم باحال بود، ولی شیپ ویولتا و سرجیو🥺🤏 ماجیانو؟ شخصیت مورد علاقممممپپوبجلبرد😭😭😁 نفهمیدم از میو و اون یکی اسمشو یادم نمیاد خوشت میاد یا نه؟ من با میو حال کردم ولی به خاطر رابطش با اون دختره خوشم نیومد زیاد ازش... و ترن، من تا جلد سه ازش متنفر بودم، ولی تو جلد سه واقعا دلم به حالش سوخت، و ازش خوشم اومد، مخصوصا اون آخرش که...😭
به نظرم جلد سه از همه بهتر بود و داستان پایان فوق العاده ای داشتتت
📪 پیام جدید من با برگزیدگان عاشق‌ مری لو شدم. مری لوی عزیز شما با خلق برگزیدگان جوان یه شاهکار تو فانتری‌های تاریک ایجاد کردید😭😭😭😭 ~~~ ازش چیز دیگه‌ای نخوندم، ولی تا ابد به خاطر همین برگزیدگان جوان عاشقشممم😭😭🥺
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
«تو هر چیزی هستی به جز خوب!» ایستگاه34