این داستان اولین چیزی بود که من روی کاغذ نوشتم و برداشت ذهن خودم بود و از جایی کپی نشده بود.
اگر به حلال و حروم اعتقاد دارید من خیلی خیلی خیلی این داستانو دوست دارم و بهتون اعتماد میکنم. پس هر گونه کپی، نشر بازنویسی یا هر چیز دیگهای رو من راضی نیستم و قطعا اون دنیا وبال گردنتون میشم.
برای الهام گیری هم باید اول به خودم بفرستید ببینم چقدر شبیهه بعد.
داستان اولش درباره یه دختر بود که میتونست حیوون بشه و روزهایی هم پسر میشد، کاملا بچهگانه میدونم، اسمش هم شد: (من عجیبم...)
ولی یکم که نشوتم تغییر یافت و اسم موند با یه داستان جدا. داستانی درباره یه دهتر که دوربینی پیدا میکنه که عکسی که میگیره درباره آینده سات در واقع عکس آینده رو میگیره. این دوربین و خواب هاش اونو با جهان دیگه به اسم جهان درون وصل میکنن که شخصیتهاش رو دیدید.
بعدشم یه اهریمن میاد و ...
خب این داستان بعد از دوبار بازنویسی خوب نشد.
پس کلا بی خیال جهان خودمون شدم و رفتم سراغ جهان درون و این داستان شکل گرفت:
جهانی که هنوز اسمی براش نذاشتم پر از سرزمینهای کوچیک و بزرگ بود که هر کدوم با هم تفاوت داشتن. یکی مدرن یکی جنگجو یکی جادویی و...
حالا توی سالیان دور از هرج و مرج و تاریکی چیزی به وجود میاد که مانند یک روح و شبحه. چیزی غول پیکر و سیاه که هیچ عقل و عاشفهای نداره و طبق غریزه فقط میدونه که میخواد برای مادرش یعنی هرج و مرج، همه چیز رو نابود کنه.
خلاصه بعد از کلی خرابی، مردم یه روستا شروع میکنن به پیشکشی جوون هاشون برای اهریمن یعنی همون موجود.
اهریمن هم پیشکشی رو میگرفت و بی خیال اونا میشد. انقدر ادامه پیدا کرد که زیباترین دختر روستا پیشکش اهریمن شد.
و اهریمن فهمید چیزی وجود داره به نام عشق. پس دختر اون رو آرام و رام میکرد، به اهریمن حالت میداد و اهریمن از او پیروی میکرد.
برای سالیان طولانی اهریمن و دختر با هم زندگی کردند و حتی به جای خرابی، زیبایی پدید آوردند.
تا این که دختر عمر انسانیش تموم شد و مرد.
و اهریمن با چیزی به نام مرگ و پس از آن غم آشنا شد.
غم و خشمش فوران کردن و باعث شد حتی بیش از پیش نابود کنه و بکشه.
پس اینجا هفت جوون از هفت سرزمین مختلف که شما با چهارتاش آشنا شدید دور هم جمع میشن و با ژاند دو یعنی کشتی فلورا ژاک میرن سراغ جنگ با اهریمن.
این شروع یک ماجراجویی و یک داستانه.
اونا در طول داستان با کلی آدم و اتفاق مواجه میشن و نفرتشون از هم تبدیل به رفاقت و عشق میشه و...
و من خیلی خیلی حس تعلق به این داستان دارم، جوری که فکر میکنم شروع نویسندگی منه و سالها طول کشید تا به این تکامل رسید.
📪 پیام جدید
عاقا من دیروز تو حموم یه داستان ساختم (بهترین داستانام زیر دوش شکل گرفتن...) ولی خب هم اینکه تموم شده که یعنی خیلی طولانیه هم اینکه نمیتونم بنویسمش چون حتی اگه کوتاه هم بود وقت نداشتم. پس واست تعریفش میکنم که هم گفته باشمش (من ماهی ام همین الانم نصف چیزاش یادم رفته) هم اینکه شاید تو نوشتیش (بله همین قدر پرروام (یا حالا یه بنده خدای دیگه ای نوشت🤷🏻♀️)) یا اینکه منبع الهام شد واسه کسی🤷🏻♀️ به هرحال.
اول بگم داستان در زمان قدیم اون موقع ها دوک و کنت و اینا بودن اتفاق میفته. تو کوچه پس کوچه ها و وسط بچه های یتیم و گدای خیابونی. اصل داستان وقتیه که یه پسر بچه ۴ ساله که معلوم نیست چرا باید رها شده باشه و بین بچه یتیم ها بچرخه از ترس به دامن یه دختر ۱۴ ساله میچسبه و بهش پناه میبره.
#دایگو
📪 پیام جدید
دختره هم تو خیابون زندگی میکنه. دختره دلش میسوزه (شابدم بیشتر براش جالبه) پسره ارو بغل میکنه و با خودش میبره همون خرابه ای که با یه گروه دیگه از بچه های خیابونی توش زندگی میکنن. و تصمیم میگیره پسره ارو بزرگ کنه. پسره دختره ارو نونا (به معنی خواهر بزرگتر) صدا میزنه. ولی نکته ای که اینجا وجود داره اینه که وقتی پسره ۱۰ سالش میشه دختره فقط ۱۵ سالشه. دختره دیر رشد میکنه ولی پسره تا وقتی اون اتفاق تو ۱۲ سالگیش نمیفته متوجه این قضیه نمیشه. چه اتفاقی؟ دختره نشسته کف یه خرابه خالی و تاریک و بازوهاشو بغل کرده. وقتی دقت کنی میبینی ناخناش بلند شده و دندون هاش تیزتر و بلند از حالت عادیه و چشم هاشم قرمز شده. هرچند دختر سرشو انداخته پایین و موهاش ریخته تو صورتش. دختره با ناخوناش بازوهاشو چنگ میندازه و باعث
#دایگو
📪 پیام جدید
میشه خون بیان و معلومه درد داره و حالش بده. پسره که میاد بهش نزدیک بشه با خشونت از خودش دورش میکنه و سرش جیغ و داد میکنه. ولی پسره همه نشونه هایی که تا اون موقع بهشون بی توجهی کرده بود رو کنار هم میذاره و تقریبا میفهمه اوضاع از چه قراره.
"_ تو خون میخوای"
دختره با وحشت به پسره نگاه میکنه. رازش نباید فاش میشد. مخصوصا توسط کسی که بیشتر از همه دوستش داره و با همه وجود میخواد ازش محافظت کنه. قبل از اینکه افکار مشوش دختره باعث شه عقلشو از دست بده پسره کاری میکنه که دختره حواسش از هرچیزی پرت شه. دکمه اول پیراهنشو باز میکنه و گردنشو به نمایش میذاره. دست دختره ارو میگیره و خودش رو در اختیار دختره میذاره. ولی عطش خون دختره باعث میشه یه لحظه کنترلش رو از دست بده و مچ پسره بگیره و موهاشو تو مشتش
#دایگو
📪 پیام جدید
بگیره و بخواد بهش حمله کنه. ولی دوباره به خودش مسلط میشه و اشک تو چشماش جمع میشه چون نمیخواد به پسره آسیب بزنه. (نباید انقد جزئیاتو توصیف کنم...) خب خلاصه بگم پسره دختره ارو مجبور میکنه از خونش بخوره و هم دردش آروم شه هم عقلش بیاد سر جاش. قضیه چیه؟ ظاهرا دختره نیمه خوناشامه. میگذره تا پسره ۱۴ سالش میشه و دختره ۱۶ سال. امپراطوری درگیر جنگ شده و نیرو کم دارن. و کجا بهتر از کف خیابون که نیروی جنگ مفتی گیر بیارن؟ همه پسرای بالای ۱۲ سال و همه پسرای اشراف بالای ۱۶ سال باید بجنگن. و این میشه که پسره ارو به زور میبرن. ولی دختره در حینی که میخواد مانعشون بشه اون روی غیر انسانی اش رو نشون میده. ولی تعداد اونا بیشتره. پسره ارو میبرن و دختره فرار میکنه. (اینو یادم رفت بگم دنیا دنیای جادوییه و دختره چون
#دایگو