هدایت شده از Paradox 𓂀
سلام علیکم☕️
این طومار کوتاه رو به غار شخصی خودتون ارسال کنید و بنده هم باتوجه به اختیاراتی که جهان رویا به بنده به عنوان کشیش اعظم محول کردن شما و شخص یا شخصیت مورد علاقهتون رو بفرستم سر خونه زندگیتون و براتون یک مکالمهی روز مزدوج شدن بنویسم✨️
و باشد که مرگ هم شما رو از هم جدا نکند🚬
شماره "۱"
سلام علیکم☕️ این طومار کوتاه رو به غار شخصی خودتون ارسال کنید و بنده هم باتوجه به اختیاراتی که جهان
من فکر میکردم چون شخصیت ندارم قرار نیست شرکت کنم،
استاد که به فکر ما بود😁🙏
پرسید چرا تسلیم نمیشوم،
حقیقتا زیاد به تسلیم شدن فکر کردهام. به آنکه رویای پرواز را فراموش کنم و دیگر برای بال زدن تلاش نکنم.
اما هنگامی که به یاد آن لحظه شیرین، همان که در رویاهایم میان ابرها اوج میگرفتم، میافتم، دیگر به تسلیم شدن فکر نمیکنم.
مینویسم تا اتفاق بیافتد، روزی پرواز خواهم کرد. بالهایم را خواهم گشود و تمام شما مرا در کنار خورشید خواهید دید.
به پرهای نداشتهام قسم میخورم، که رویاهایم به حقیقت خواهند پیوست.
سانست پارک یه شخصیتی داره به اسم بینگ.
و میدونم قراره دوسش داشته باشم چون از اون آدمای پر حرف و هیکل گندهست که گاهی حرفای فیلسوفانه میزنن و باعث تعجب دیگران میشن و خیلی هم مهربونن.
خیلی ازین آدما خوشم میاد، مقل بوبو تو شهر خرس، مثل فرانک تو قهرمانان المپ و...
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/8450
بله من جلد های کتاب بازی های میراث رو از نشر نون خریدم
#اطلس
#دایگو
~~~
مرسیی
میگم که چطوریاس؟ از همون پیویه تو تلگرام سفارش دادی؟ چقدر طول کشید بیارن برات؟ کیفیتش خوب بود؟ قیمتش چطور؟
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/8453
قربانت
خوب بود ،روان بود و فونت هم خوب بود ،نه از دی جی کالا ،قیمتش در کل خوبه نه گرونه و نه ارزون ،عین بقیه نشراس ،ولی من جلد آخرو من از آذر بیان قیمتش بهتر بود و همه چیش خوب بود
#اطلس
#دایگو
~~
آهان باشه لطف کردی دمت گرممم
تا به حال عاشق یک شرور شدهاید؟
من شدهام. شروری جذاب با گذشتهی تاریک و هدفی وحشتناک. اما عشق قوانین را نمیفهمد، فقط میداند باید قلبی را تسخیر کند و متاسفانه قلب من تسخیر شد.
چه کسی میداند قلب چگونه است؟
اواین بار که او را دیدم چشمانش از خشم سرخ شده بودند، شمشمیر بر گلوی دوستم گذاشته بود و میفشرد. آنقدر که قطرههای خون دوستم بر روی دستانم چکیدند.
آن روز نیمی از قلبم را به خاطر دوستم و نیم دیگر را به خاطر عشق از دست دادم.
گفت من میدانم، سرخ است و زیبا.
دفعه بعد زمانی بود که مردم شهر را سلاخی میکرد، جلویش درآمدم و با او جنگیدم.
شمشیر در برابر شمیر، زخم دربرابر زخم، قلب در برابر چشمانش.
پس پرسید چگونه قلبی میمیرد؟
وقتی شمشیرش در پهلویم فرو رفت و خونم بر روی دستانش پاشید، گویی اسیدی بر آنها پاشیده باشد، دستانش سوخت. جیغی کشید و گفت:《تو چه هستی؟ یک هیولا؟》
مردی از میان جمعیت فریاد زد:《نه، او همان سرنوشت توست. پادزهری که قرار است با عشق تو را در خود حل کند.》خشم در چشمانش تبدیل به ترس شد و پا به فرار گذاشت. آن نبرد را من بردم.
پاسخ داد با سنگ شدنش میمیرد و یک قلب با مرگش از بین میرود.
تا ماهها بعدش کسی او را نیافت پس به دنبالش گشتم و در جنگلی تاریک میان رودخانه خشک شده و درختان سرخس او را پیدا کردم. اشک میریخت و به دستان سیاه شدهاش نگاه میکرد.
پرسید چگونه باید از سنگ شدنش جلوگیری کرد؟
جلو رفتم و آرام به او گفتم:《متاسفم.》از جایش پرید و با شمشیرش به من حملهور شد، اما من حرکتی نکردم، درد پهلویم بیش از اینها بود. با سنگدلی پرسید:《آمدی جانم را بگیری قهرمان؟》و نیشخندی زد.
با چشمان مملو از غمش، گفت:《نمیتوانی》
پاسخ دادم:《آمدم کمکت کنم.》برگشت و بر روی سنگش نشست:《نمیتوانی. مگر افسانه را نمیدانی؟ قلبی که سنگ شود، نابود میشود. اگر خودم هم بخواهم خوب شوم، نمیتوانم.》لبخندی زدم و گفتم:《مگر ادامهی افسانه را نمیدانی؟ عشق حتی سنگ را هم در خود حل میکند. من عاشقت هستم، کافی است تو نیز باشی.》آهی کشید و گفت:《نیستم. دیگر عاشق هیچ چیز و هیچ کسی نیستم.》پس من مهمترین تصمیم زندگیام را گرفتم.
قلبم را از سینهام بیرون آوردم و گفتم:《شاید دیگر قلبی نداشته باشی، اما من دارم.》با تردید جلو آمد. با خودم فکر کردم آیا کسی اینگونه اعتمادش را جلب کرده است یا نه؟
یک قدم.
دو قدم.
سه قدم.
دستش را دراز کرد.
با انگشت اشارهاش قلبم را لمس کرد.
انگشت دیگرش را هم جلو آورد.
با تحکم گفت:《اما من میتوانم. اجازه نمیدهم قلبش نابود شود.》
تیری هوا را شکافت و با صدایی مانند سوت بر روی قلبم نشست. آنقدر ناگهانی بود که هیچکدام نمیدانستنیم باید چه کنیم. دردی جانکاه وجودم را فرا گرفت و با زانوانم بر زمین افتادم.
او با بهت و حیرت به قلب و تیری که در آن کمانه کرده بود نگاه کرد، سپس سرش را به طرف تیرانداز برگرداند. تیرانداز یکی از صدها قربانیانِ خشمش بود که حالا برای انتقام به پا خواسته.
گفت:《نمیتوانی، اما تلاشت را بکن خدا را چه دیدی شاید پاسخ داد.》
درون سینهام میسوخت و درد گلویم را مانند بغضی جانگداز میفشرد. کنارم زانو زد، قطره اشک روی گونهام را نوازش کرد و گفت:《دروغ گفتم. عاشقت هستم و میترسیدم چون عشق ضعف است. حالا چه کنم؟ چگونه تاب بیاورم؟》از اعترافش لبخند دردناکی زدم و آن آخرین حرکتم بود.
کمی بعد برگشت و با شادی فریاد زد:《نجاتش دادم. نجاتش دادم》
نخست تنها سیاهی بود. سپس نوری آمد، سیاهی را دور کرد و درونم قرار گرفت. درد دوباره برگشت و ریههایم دوباره نفس کشیدند.
با سختی چشمانم را باز کردم و به چشمان اشکآلودش نگاه کردم که حالا از ذوق میدرخشیدند.
توجهم به دستانش معطوف شد، قلبی نصفه درونشان جای داشت. با ذوق گفت:《راست میگفتی. عشق سنگ را در خود حل میکند. و حالا که تو تکمیل کننده من هستی پس این قلب هم برای هردویمان است.
من نجاتش دادم، باورم نمیشود.
او نجاتم داد، باورنکردنی است.
حالا میتوانیم تا ابد با یکدیگر باشیم. قلب هیچوقت نمیمیرد.
حالا ما یکی بودیم، من او بودم و او من بود.
قلبها جاودانه هستند.
و ما جاودانه بودیم چون قلبها جاودانه هستند و عشقها درون قلبها سکونت میکنند.
من عاشقش هستم و ما خوشبخت خواهیم شد.
به راستی چه کسی میداند قلبها چگونه هستند؟ نصفهاند یا سرخ؟ از سنگاند یا سیاه؟
هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند
چون ما در واقع یک نفر بودیم.
تا ابد.
تا ابد.