📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/8453
قربانت
خوب بود ،روان بود و فونت هم خوب بود ،نه از دی جی کالا ،قیمتش در کل خوبه نه گرونه و نه ارزون ،عین بقیه نشراس ،ولی من جلد آخرو من از آذر بیان قیمتش بهتر بود و همه چیش خوب بود
#اطلس
#دایگو
~~
آهان باشه لطف کردی دمت گرممم
تا به حال عاشق یک شرور شدهاید؟
من شدهام. شروری جذاب با گذشتهی تاریک و هدفی وحشتناک. اما عشق قوانین را نمیفهمد، فقط میداند باید قلبی را تسخیر کند و متاسفانه قلب من تسخیر شد.
چه کسی میداند قلب چگونه است؟
اواین بار که او را دیدم چشمانش از خشم سرخ شده بودند، شمشمیر بر گلوی دوستم گذاشته بود و میفشرد. آنقدر که قطرههای خون دوستم بر روی دستانم چکیدند.
آن روز نیمی از قلبم را به خاطر دوستم و نیم دیگر را به خاطر عشق از دست دادم.
گفت من میدانم، سرخ است و زیبا.
دفعه بعد زمانی بود که مردم شهر را سلاخی میکرد، جلویش درآمدم و با او جنگیدم.
شمشیر در برابر شمیر، زخم دربرابر زخم، قلب در برابر چشمانش.
پس پرسید چگونه قلبی میمیرد؟
وقتی شمشیرش در پهلویم فرو رفت و خونم بر روی دستانش پاشید، گویی اسیدی بر آنها پاشیده باشد، دستانش سوخت. جیغی کشید و گفت:《تو چه هستی؟ یک هیولا؟》
مردی از میان جمعیت فریاد زد:《نه، او همان سرنوشت توست. پادزهری که قرار است با عشق تو را در خود حل کند.》خشم در چشمانش تبدیل به ترس شد و پا به فرار گذاشت. آن نبرد را من بردم.
پاسخ داد با سنگ شدنش میمیرد و یک قلب با مرگش از بین میرود.
تا ماهها بعدش کسی او را نیافت پس به دنبالش گشتم و در جنگلی تاریک میان رودخانه خشک شده و درختان سرخس او را پیدا کردم. اشک میریخت و به دستان سیاه شدهاش نگاه میکرد.
پرسید چگونه باید از سنگ شدنش جلوگیری کرد؟
جلو رفتم و آرام به او گفتم:《متاسفم.》از جایش پرید و با شمشیرش به من حملهور شد، اما من حرکتی نکردم، درد پهلویم بیش از اینها بود. با سنگدلی پرسید:《آمدی جانم را بگیری قهرمان؟》و نیشخندی زد.
با چشمان مملو از غمش، گفت:《نمیتوانی》
پاسخ دادم:《آمدم کمکت کنم.》برگشت و بر روی سنگش نشست:《نمیتوانی. مگر افسانه را نمیدانی؟ قلبی که سنگ شود، نابود میشود. اگر خودم هم بخواهم خوب شوم، نمیتوانم.》لبخندی زدم و گفتم:《مگر ادامهی افسانه را نمیدانی؟ عشق حتی سنگ را هم در خود حل میکند. من عاشقت هستم، کافی است تو نیز باشی.》آهی کشید و گفت:《نیستم. دیگر عاشق هیچ چیز و هیچ کسی نیستم.》پس من مهمترین تصمیم زندگیام را گرفتم.
قلبم را از سینهام بیرون آوردم و گفتم:《شاید دیگر قلبی نداشته باشی، اما من دارم.》با تردید جلو آمد. با خودم فکر کردم آیا کسی اینگونه اعتمادش را جلب کرده است یا نه؟
یک قدم.
دو قدم.
سه قدم.
دستش را دراز کرد.
با انگشت اشارهاش قلبم را لمس کرد.
انگشت دیگرش را هم جلو آورد.
با تحکم گفت:《اما من میتوانم. اجازه نمیدهم قلبش نابود شود.》
تیری هوا را شکافت و با صدایی مانند سوت بر روی قلبم نشست. آنقدر ناگهانی بود که هیچکدام نمیدانستنیم باید چه کنیم. دردی جانکاه وجودم را فرا گرفت و با زانوانم بر زمین افتادم.
او با بهت و حیرت به قلب و تیری که در آن کمانه کرده بود نگاه کرد، سپس سرش را به طرف تیرانداز برگرداند. تیرانداز یکی از صدها قربانیانِ خشمش بود که حالا برای انتقام به پا خواسته.
گفت:《نمیتوانی، اما تلاشت را بکن خدا را چه دیدی شاید پاسخ داد.》
درون سینهام میسوخت و درد گلویم را مانند بغضی جانگداز میفشرد. کنارم زانو زد، قطره اشک روی گونهام را نوازش کرد و گفت:《دروغ گفتم. عاشقت هستم و میترسیدم چون عشق ضعف است. حالا چه کنم؟ چگونه تاب بیاورم؟》از اعترافش لبخند دردناکی زدم و آن آخرین حرکتم بود.
کمی بعد برگشت و با شادی فریاد زد:《نجاتش دادم. نجاتش دادم》
نخست تنها سیاهی بود. سپس نوری آمد، سیاهی را دور کرد و درونم قرار گرفت. درد دوباره برگشت و ریههایم دوباره نفس کشیدند.
با سختی چشمانم را باز کردم و به چشمان اشکآلودش نگاه کردم که حالا از ذوق میدرخشیدند.
توجهم به دستانش معطوف شد، قلبی نصفه درونشان جای داشت. با ذوق گفت:《راست میگفتی. عشق سنگ را در خود حل میکند. و حالا که تو تکمیل کننده من هستی پس این قلب هم برای هردویمان است.
من نجاتش دادم، باورم نمیشود.
او نجاتم داد، باورنکردنی است.
حالا میتوانیم تا ابد با یکدیگر باشیم. قلب هیچوقت نمیمیرد.
حالا ما یکی بودیم، من او بودم و او من بود.
قلبها جاودانه هستند.
و ما جاودانه بودیم چون قلبها جاودانه هستند و عشقها درون قلبها سکونت میکنند.
من عاشقش هستم و ما خوشبخت خواهیم شد.
به راستی چه کسی میداند قلبها چگونه هستند؟ نصفهاند یا سرخ؟ از سنگاند یا سیاه؟
هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند
چون ما در واقع یک نفر بودیم.
تا ابد.
تا ابد.
حقیقتا وقتی تیکه کتاب های مالیس رو می بینم و با خودم مقایسه میکتم از زندگی ناامید میشم🤡
شماره "۱"
فروشگاه در حال جمع شدن و بسته شدن بود که تلفن وینسل دوباره زنگ زد. کمی دور شد و چند دقیقهای حرف زد
روزها مانند ابر میگذشتند، به سرعت و هیچکس متوجه گذرشان نمیشد.
چندین سال از آن شبی که لیلیث به وینسل جواب مثبت داد، میگذرد و همه چیز دستخوش تغییر شده است.
وینسل و لیلیث ازدواج کردهاند و در کنار پروفسور درون یک خانه زندگی میکنند. کوین هم هست، همان دانشجویی که با انصرافش راه را برای وینسل باز کرد. با آنکه به کمک پروفسور در دانشگاه و در رشته موردعلاقهاش یعنی فیزیک کوانتوم قبول شد، اما هنوز هم پیش پروفسور میاید. روزها تمرین، آنها را به یکدیگر نزدیک و جدانشدنی کرده بود.
حالا اگر صبح کوین را روی مبل میدیدی که با دهان باز جلوی تلوزیون خوابش برده است، تعجب نمیکردی، او تقریبا از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۳ ساعت و از هفت روز هفته شش روزش را در خانه پروفسور بود.
خانم جیمز هم حالا که نوههایش بزرگ شدهاند بیشتر به آنها سر میزند.
و البته، کوچولو. این اسمی است که کوین برای برآمدگی شکم لیلیث گذاشته است و اصرار دارد تا به دنیا آمدنش نامی نگیرد، با آنکه همه میدانند پسر است.
این خانواده روزها سر کارش میرود و شبها به دور میز جمع میشوند، تقریبا با یکدیگر نسبت خونیای ندارند اما یکی از شادترین خانوادهها هستند.
شبها که به دور میز جمع میشوند دستپخت کوین را مسخره میکنند و به پرحرفیهای لیلیث درباره فروشگاه که حالا تقریبا کاملا تحت مدیریت لیلیث است گوش میدهند. خانم جیمز واکنشهای پرشور میدهد و پروفسور با لبخندی آرام گوشه چشمانش را چین میاندازد. وینسل هم از روزش در بیمارستان میگوید و همه به یکدیگر افتخار میکنند.
اما مسئله اینجاست که هیچ خوشیای پایدار نیست. خوشی آنها هم با یک زلزله نابود شد.
شماره "۱"
روزها مانند ابر میگذشتند، به سرعت و هیچکس متوجه گذرشان نمیشد. چندین سال از آن شبی که لیلیث به وینس
زلزلهای ویرانگر که تلفات بسیاری داشت و خانهها را مانند قلبهای مردم، ویران کرد.
آن شب نفرین شده، وینسل اضافه کار ماند تا به یک بیمار اورژانسی رسیدگی کند. پروفسور و خانم جیمز بر سر یک پروژه بودند و کوین بعد از مدتها رفته بود تا به خانوادهاش سری بزند. این یعنی لیلیث در خانه تنها بود، یک اشتباه محض.
زلزله فقط چند دقیقه بود، لوستر لرزید و سقف ریزش کرد، زمین رقصید و در همان چند دقیقه چه کسانی که جان خود را از دست ندادند.
وینسل تازه عمل را تمام کرده بود که زلزله آمد، به خودش که آمد دید دارد به سوی خانه میدود و میخواهد از بیمارستان خارج شود. اما ناگهان کسی جلویش را گرفت، یکی از دکترها بود و به او گفت:《مریض اورژانسی داریم نمیتونی همینجوری بری. باید خودت عملش کنی.》اما وینسل گوشش بدهکار نبود، زن و بچهاش در خطر بودند.
با کلی زور وینسل را به بیمارستان برگرداندند، دکتر دیگری هم به دروغ به وینسل گفت حال خانوادهاش خوب است تا فقط عمل را انجام دهد.
اما حال خانوادهاش خوب نبود،
میان شیشهها و ستونها و دیوارهای فروریخته کسی نبود تا صدای جیغهای لیلیث را بشنود.
حال خانوادهاش خوب نبود، خونِ تجسم خورشید از روی عکسها و کاغذها میگذشت.
اما چه کسی باید متوجه میشد؟ آن روز کسی در خانهی پروفسور اریک، زندگانی را وداع گفت و کسی دیگر در توسط وینسل به زندگی برگشت.
گویی جهان برای دو نفر جا نداشت که ستارهی دنباله داری آمد و روح عزیزترینِ خیلیها را با خود برد.
واقعا چه کسی باید متوجه میشد؟
نظراتتون رو درباره فعالیتهای امروز و...
میشنوم.
بابا اییییین همه نوشتم یکم ناشناس حقم نیست آیا؟