هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
خونش از این همه بی عدالتی به جوش آمده بود . طوری عصبانی بود که حتی بعد از سلاخی تمام آن ها باز هم آتش انتقام قلبش خاموش نشده بود . هنوز هم وقتی نگاهش به چشمان کسانی که بعد از آن جنگ به خدمت اش در آمده اند ، می افتد ترس را می بیند . اطاعت شان از احترام نیست ، بلکه از ترس است . ترسی که هیچوقت نتوانست از خود دور کند . همه او را عجیب ترسناک می شناختند . با یاد آوری این ها گذشته اش هم برایش تکرار می شود .
لحظه به لحظه
تمام کودکی اش که جلوی همین انسان ها نیست و نابود شد . همین مردم بودند که وقتی کودک شان به او نگاه می کرد اخطار به دوری از او می دادند و تذکر .
اینانی که اکنون تاوان نابودی کودکی این زن را با نابودی کشورشان و به خدمت گرفته شدن سربازان شان می دادند . پس از اکنون یاد می گرفتند چگونه با بانوی خون رفتار کنند . تا با گستاخی هایشان آسیب بیشتری به خودشان وارد نکنند . نابودی شان تقصیر خودشان است .ولی شاید دردی که با هر دیدار با این مردم حس می کند مقصری نداشته باشد . هر گاه به چشمان معصوم کودکی می نگرد قلبش بیشتر از همیشه تیر می کشد . انگار که او مصبب نابودی آینده آن کودک است .
شاید هم ...
همینطور است ...
روز بسیار سختی بود . وهم انگیز هراس انگیز و ترسناک.
مدت ها می شد که به ماموریت نرفته بود . البته بعد از کشتن پادشاه و سران این کشور سه سالی می شد که به ماموریتی ابدی کشیده شده بود .
#سباستینمککویین
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
حکومت بر مردمانی که خود تسخیرشان کرده بود . نه تنها زمین بلکه نفرت شان را هم تسخیر کرده بود .از این نفرت خوشش می آمد چون همین نفرت باعث پایان دردی که در قلب اش حس می کرد بود . شاید هم درد اش را بیشتر کرده بود .
آن روز کودکی میان سایه ها او را تعقیب می کرد .کودک بی صدا بود ولی حسش نمی گذاشت ترس را مخفی کند شاید هم ترس نبوده مثل زن آتش انتقامی در سینه داشته که نیاز به آرام شدن داشته است .
زن نگهبان دروغین ش را از خود دور می کند . بعد از چند دقیقه...
- بیا بیرون کوچولو میدونم اون جایی.
- نمیدونی چقدر برای کشتن ت صبر کردم ...
ثانیه ای گذشت و صدایی نیامد ولی تیغه خنجری به رنگ مشکی در میان شکاف بین موهای زن رد شد و بر شانه اش نشست .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
خون مانند آب روان بیرون می ریخت ولی چهره زن تغییری نکرد در عوض سرش را چرخاند تا چهره کودک را ببیند . چهره ای که تقریبا داشت به چهره قاتل جدید سلطنت تبدیل می شد . وارثی محکم بر جایگاه او.
خنجر کودک ثابت بود و لرزشی در دستانش احساس نمی شد ولی چهره اش پر از اشک بود .سنش به پانزده سال نمی رسید ، اینطور اشک ریختن فقط یک معنی دارد .... وارث درستی بر جایگاهی نشسته .
زن دست اش را روی دست کودک گذاشت و خنجر را با شدت بیرون کشید . کودک از کار زن حیران مانده و چشمانش به بزرگی ترس وجودش شدند .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767حال او مانده بود و کودکی با چشمان خیس .شانه اش هنوز خون ریزی داشت ولی به جای آن دست کودک را با پارچه ای پاک می کرد . چند دقیقه ای سکوت بین آن دو حکمرانی می کرد که بعد ...
ندای کودک از سر اعتراض بر آمد :
- چرا داری این کارو میکنی ؟
- چون دستت پر از خونه .
- منظورم ... تصرف دنیاست ...
- من تصرف ش نمی کنم . فقط ... دارم بهترش می کنم .
- ولی تو ...
- میدونم . سرزمین تون رو ازتون گرفتم آدمای زیادی رو به قتل رسوندم و آینده بچه های این کشور رو نابود کردم .خوب میدونم چیکار کردم .
- ولی حتی یه بار خودتو جای اون بچه ها گذاشتی که بفهمی چه حسی دارن ؟
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
- من این کارو بکنم ؟
زن خنده بلندی سر داد و کودک حیران تر از پیش سوالش را دوباره پرسید :« اصلا تا حالا سعی کردی ؟»
چهره زن جدی و بی روح شد :« من تمام زندگیم جای این بچه بودم . تمام عمرم . ولی شماها هیچکدومتون حتی یه لحظه هم سعی نکردید جای من باشید . حتی الان هم خودت اومده بودی منو بکشی بدون اینکه بفهمی چی بهم گذشته .»
- من ... من ....
- جواب همتون به تموم کارایی که با من کردید همینه . حالا آزادی که بری یا منو بکشی دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی میفته .
- تو ...
- کارت رو بکن بچه .
- فقط یه سوال ازت دارم .
-بگو ...
- چرا وقتی گذاشتی نگاهبان هات برن و بعد باهام حرف بزنی؟ میتونستی همون جا راحت از شرم خلاص بشی .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
- چون ... تو هنوزم یه بچه ای . دستت به خون آدم پاکی آلوده نشده . علاوه بر اون ، اون نگهبان ها دشمنان من هستن . هیچوقت بهم وفادار نبودن و نخواهند بود .
- پس تو چی ؟
- من ؟
- برای تو چه اتفاقی قراره بعدش بیفته ؟
- شاید این جا به دست تو بمیرم ... شاید هم روحم رو تسلیم کنم .
- تسلیم کیا ؟
- مردم این شهر .
- ولی ...
- اره میدونم رقت انگیزه .
- مردم همین شهر من رو برای قتل تو فرستادن .
- خب ؟ پس چرا منتظری ؟انجامش بده
- خب ... راستش الان ...اون قدر ها هم مطمئن نیستم که کارشون درست باشه .
- میخوای چیکار کنی ؟
- نجاتت میدم .
- جسمم رو نجات میدی با خاکستر روحم چیکار میکنی ؟
- التیام روحت با خودم .
#سباستینمککویین
#دایگو
هدایت شده از انباری کوچک اژدها سواران
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/anbaryyy_e/2767
- تو واقعا بچه متفاوتی هستی .
- نمی خوام به آدم خوب دیگه رو هم از دست بدم .
- میخوای وارث من بشی ؟
- فکر کنم تنها راهی باشه که بالاخره مردم این شهر درکت کنن.
- اگه تو پیشم بمونی دیگه نیازی به این شهر و مردمش ندارم .
- چشمات دیگه متلاطم نیست . آروم شدی .
- تو آرومم کردی . اولین کسی هستی که اینطور درکم کرده.
زن بار دیگر برای آخرین بار پلک زد و بعد چشمش را بر هوای ابری و سردی که به صورت اش می خورد بست و روی دستان کودک بیهوش شد.
آن روز هیچکس نفهمید بین آن دو واقعا چه اتفاقی افتاد ولی بعد از آن ناممکن هم ممکن شد.قلبی سنگی و سخت نرم شدودرنگاه کودک غرق شد . در آخر که می داند که پایان چیست ولی همه این را به عنوان پایان بانوی خون می دیدند.
پایان
#سباستینمککویین
#دایگو