شماره "۱"
زلزلهای ویرانگر که تلفات بسیاری داشت و خانهها را مانند قلبهای مردم، ویران کرد. آن شب نفرین شده، و
وقتی دیوارها فرو ریخت، خاک در هوا پخش شد و لیلیث زیر آوار گیر افتاد. او میدانست حالا دیگر امیدی نیست و تنها تلاشش محافظت از پسرش بود، پس با تمام توانی که در بدن داشت کاغذی برداشت و با دستان خونین شروع به نوشتن کرد:
《عشق من.
خودت را مقصر ندان، من درد زیادی نمیکشم و میدانم اگر حالا پیش من نیستی یعنی داری جان کس دیگری را نجات میدهی. پس به تو افتخار میکنم.
تو زیباترین اتفاق زندگی من بودی، بهترین دوران زندگی من از بعد تو شروع شد. مراقب پسرمان باش و برایش قهرمان شو، نامش را جک بگذار و او را دوست داشته باش. به پدرم، برادرهایم، اریک، کوین و خانم جیمز بگو خیلی دوستشان دارم و نباید خود را ناراحت کنند...》به اینجا که رسید درد نفسش را بند آورد و امانش را برید:《منتظرت... میمانم. تا ابد و یک روز بعد از آن... دوستت دارم.
از طرف تجسم خور...》اما دستانش بی حس و شد و قلم بر روی کاغذ افتاد. برگه به خون آغشته شده و لکههای رویش نشاندهنده اشک بودند.
میان جنازهی یک خانه، مادری افتاده بود، درخششاش خاموش شده و دستانش را برای محافظت از پسرش، بر روی شکم خود گذاشته بود. در آن هنگام ستاره دنبالهداری از آسمان رد شد و زندگی خیلی از آدمها دیگر مانند قبل نشد، چرا که مادری مرده بود.
عمل جراحی که به پایان رسید، وینسل شتابان خود را به خانه رساند. کوین کنار آوار ایستاده بود چشمانش به اشک آغشته بودند. وقتی وینسل را دید او را در آغوش کشید و گریهاش بیشتر شد.
قلب وینسل از اتفاقی که در راه بود محکم به سینهاش میکوبید، سلانه از میان ویرانه گذشت تا به جنازهی عشقش رسید.
شماره "۱"
وقتی دیوارها فرو ریخت، خاک در هوا پخش شد و لیلیث زیر آوار گیر افتاد. او میدانست حالا دیگر امیدی نیس
لیلیث آنجا افتاده بود، رویش آجر بود و چشمانش چنان بی جان بودند که گویی هیچوقت تا به حال ندرخشیدهاند.
وینسل با ناباوری بر روی زانوانش افتاد و با دستان لرزان نامهی درون دستان لیلیث را برداشت. میان کلمات روی کاغذ خون بود و و جان، عشق بود و درد. فاصله بین کلمات چقدر کوتاه به نظر میرسیدند، نامه خیلی زود به پایان رسید، مانند زندگی عشقش.
عزاداری ویسنل برای زندگی نابود شدهاش تنها پنج دقیقه طول کشید، تنها پنج دقیقه به خود اجازه اشک ریختن داد، پس از آن بلند شد و همسرش را از زیر آوار بیرون کشید، پسری بود که باید نجات میداد.
اتفاقات پس از آن در هالهای از ابهام بودند، وینسل میداند پروفسور و خانم جیمز آمدند و کمک کردند لیلیث را به بیمارستان برساند، اما نمیداند در آن بین چه شد.
تنها میدانست که دیگر عشقی ندارد. با تمام توان نامهی او را در دستش گرفته بود و نمیدانست باید آن بچه را دوست داشته باشد یا از او متنفر باشد.
اما مگر اهمیت داشت؟ دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. دوباره قلبش نابود شده بود، دوباره خانوادهاش را از دست داده بود، اما این بار دیگر نمیتوانست ادامه دهد. آخر مگر قلب یک انسان چقدر توانایی شکستن را دارد؟
مگر روح یک مرد چقدر میتواند پاره شود؟
پزشکی تنها امید وینسل برای نجات جان آدمها بود، اما حتی در این کار هم شکست خورده بود. همیشه شکست میخورد.
درب اتاق عمل باز شد و صدای گریهی بچهای به هوا برخاست. وینسل از افکارش بیرون آمد و حیرتزده از روی صندلی انتظار بلند شد. دکتر فرزندش را در آغوش او گذاشت، نوزاد به گونهای ساکت شد که گویی اصلا جیغی نمیزد.
موهای اندکش روشن و بور بودند، درست مانند مادرش. بینیاش شبیه وینسل بود اما چشمانش، وینسل با نگاه به آنها به یاد تجسم خورشیدش افتاد، چشمان نوزاد دقیقا شبیه آنها بودند.
وینسل کمی به او خیره شد، سپس بچه را به پروفسور داد و زیر لب گفت:《این لعنتی رو نمیخوامش》سپس با بغضی آنقدر بزرگ که توانایی تبدیل به اشک شدن را نداشت، به طرف خروجی بیمارستان رفت.
میگویند شکستن یک قلب صدا ندارد، اما مگر میشود؟ صدای خُرد شدن قلب وینسل آنقدر زیاد بود که بچه دوباره جیغ کشید و اشک ریخت.