امروز دیگه میخوام بخش جدید داستانک رو شروع کنم🥳😔
البته دیگه داستانک نیست بیشتر شده_
یه فکری هم برای اسمش دارممم
باورتون میشه دو تا لفت داشتیم؟
ما ۱۴۵ بودیم و الان رسیدیم به این تعداد.
واقعا دیگه داره حس بدی بهم دست میده
یلداتون مبارککک
بهتون تبریک میگم که از این فصل سرد و خشک اما زیبا گذر کردین و با خوبیها و بدی هاش ردش کردین، امیدوارم تو زمستون براتون کلی اتفاق قشنگ بیوفته❤🍉✨
به نوری که میتابد و جهان تاریک ما را روشن میکند، بنگر، او همان قهرمان بدسرشت ما است که با وجود دانشش از سرنوشت خود، باز هم به نجات ما میاید.
سالیان پیش بود که جادوگر اعظم برای نوزاد نورانی شعری سرود و آیندهاش را در آن گنجاند:《او قهرمان بزرگ دوازده پادشاهی و صدها پس از آن خواهد شد، نامش لرزه بر اندام دشمنان خواهد انداخت و شمشیرش برقرار کننده عدل و انسانیت. اما سرشت خوب وی در جوانی نابود میشود و مرگی ترسناک به سراغش میاید، تاریکیِ مرگ نورش را میبلعد و جهان را در نابودی تنها میگذارد. آنجاست که قهرمانی دیگر میاید.》
این پیشگویی تبدیل به طرهای زلف سیاه بر روی موهای طلاییش شد، اما او نایستاد، شمشیرش را هر دفعه بیرون کشید و به وقت مرگش نیز خود را تسلیم پیشگویی کرد، و ما باقی ماندیم و تاریکی و امید به ظهور قهرمانی دیگر.
هیچکس نمیدانست اگر پسر به شمشیر برسد چه میشود، هیچکس به جز مادرش که نگهبانی سنگی بود.
این سرنوشت و تقدیر پسر بود و باید انجام میشد، دخالت تنها هرج و مرج میساخت، امامگر میتوان به یک مادر گفت پسرت را نجات مده؟ نه نمیتوان گفت.
پسر قدم به قدم به سوی شمشیر و پذیرفتن شرارت و تاریکی پیش میرفت و در آسمانها مادرش با تمام توان با فرشتگان دیگر مبارزه میکرد.
یک قدم، یک زخم شمشیر بر روی بازو.
یک قدم، یک مشت بر روی فک فرشته.
یک قدم، یک پر کنده شده از بال.
فرشته سنگی، تنها یک وجب فاصله با نجات پسرش داشت، اما نمیتوان از تقدیر فرار کرد، دست فرشتهای دیگر آمد و مچ فرشته سنگی را گرفت.
با کشیده شدن دست مادر، پسر نیز به شمشیر دست زد، با جلوگیری از نور مادر، تاریکی نیز پسر را فرا گرفت.