شماره "۱"
…
آنروز، پس از تمام آن اتفاقات، لبخندی زدم و گفتم که خیلی خوش گذشت،
سپس به خانه برگشتم و در تاریکی، زیر سقف آسمان و در کنار ستارهها آنقدر گریستم تا تکهای از من گم شد.
نمیدانم کجا رفت، شاید ستاره شد، شاید حسرت شد، شاید هم اشک شد و به آسمان رفت تا بعدا ببارد، اما گم شد و من دیگر هیچگاه آن را نیافتم،
هیچگاه موفق نشدم خلایی را که در من بزرگتر میشد را متوقف کنم، آن خلا از آن تکهی گمشده آنقدر بزرگ و بزرگتر شد که در انتها من مردم.
میدانستید دردناکترین نوع مرگ، مرگ روح است؟ زخمی به جای میگذارد که هیچگاه نابود نمیشود و هیچگاه دیده نمیشود و به طور جسمی هم درد ندارد،
فقط هست، گاهی میبارد، گاهی بغض میشود، گاهی نیز خشم،
و آن خلا روح مرا بلعید، غم کجا بود؟ خیلی خوش گذشت...
میدونید اگه یه شروع دوباره، یه نصطه قشنگ اوج، فیلمی که فقط ابرقهرمانی نیست و پر از مفاهیم خفنه، شخصیتهای جذاب، طنز باورنکردنی و کلی چیز دیگه کنار هم قرار بگیرن چی میشه؟