در رویاهایم جنگجویی بودم که جادو را فتح میکردم و عشق را به احتزاز در میآوردم، نبرد من نبرد قصههای پریان بود و دشمن قسمخوردهام، اشرار خبیث، در رویاهایم چیزی بیشتر از یک انسان بودم، من اسطوره بودم.
آه! چه حیف که رویا به پایان رسید و حالا باید مانند پادوهای ضعیف برای زنده ماندن در جهان کابوسها، تنها زنده بمانم، چه حیف.
از دل خورشید، بانویش بیرون آمد و هر تکه از دامنش را به سویی پرتاب کرد و آسمان با آن رگه از نور روشنِ روشن شد. او بر سریر خود تکیه زد و در کمال آرامش و شادی به جهان زیرپایش خیره شد، گرمایش باعث شد گیاهان برایش دست به دعا بردارند و نورش جانداران دگر را آسوده خاطر کرد.
ماه نیز آن گوشه در انتظار پایان نمایش خورشید نشسته بود، تا نوبت خود شود و به سوی راس آسمان بشتابد، اما بر خلاف خورشید او نه نور خاصی داشت نه گرمای، پس از خود و جایگاهش نفرت داشت و ناامیدی همیشه نیمی از او را در آغوش گرفته بود. حتی اندک نورش را هم خورشید از سر ترحم به او بخشیده بود.
این اتفاق هر روز و هر روز در آسمان ما رخ میداد، اما هیچکدام ما توجهی نداشتیم، مرد جالبی بودیم، حتی به ماه هم احساس ناکافی بودن میدادیم!
واکنش ممبرها به نوشتههام: اه این ویدار دوباره بیکار شد یاوه نوشت.
واکنش من: چرا پس هیچکدومشون اونجوری که باید نمیشننن
شماره "۱"
_روزی دویدنهایم به آسمان خواهد رسید، روزی بالاخره بالهایم در میایند و بلندپروازیهایم به وقوع میپ
شاید به بالای ابرها نرسم، اما تمام جهانم را فدا خواهم کرد تا ستارهها را لمس کنم.
چه این لمس در زندگانی باشد چه در لحظه مرگ...
شماره "۱"
📪 پیام جدید ایگی، ایگی. جدا داری برای همیشه میری یا برمیگردی؟ #کرم_کتاب ~~ داره از ادمینی کانال من
دیگه کلا ادمین کانال نمیشم ولی تو ناشناسها هستم😭🫂