eitaa logo
نـور الـمـهدے🇵🇸
315 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
7 فایل
''بسم الله الرحمن الرحیم'' تاریخ تاسیس💚✨️:¹⁴⁰²,⁸,²⁴ گیسو مفشان توبهِ مارا مَشکن چون توبهِ عاشقان به مویی بند است:)☁️🌱 اگر امری بود👇🏻👤 @Amin_bcjdjs لینک ناشناسمون👇🏻✨: https://daigo.ir/secret/6820599011
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوهای مرا در پشت در آتش زدند، کاش می‌بستند جای دست، چشمانِ مرا... 🥀💔
نماهنگ چند وقتیست.mp3
4.4M
چند وقتیست سرم روی تنم میفتد ..:))💔 باحال مناسب گوش بدید❤️‍🩹
در عزای مادرشون حضرت زهرا🖤"(:
شاید هم دوستت نداشت! فقط؛ کنار تو زخم‌هایش را درمان می کرد...!❤️‍🩹
که 'فاطمه' گمنام خرید :)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هی عمو؟ - چیه وروجک؟ - !اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل - !زن ذلیله دیگه - :میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید .فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه - .و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند * مهدی؟ کجایی؟ - از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم، .مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ - :به سمتم برمیگردد سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ - .جماعت دونفره بخونیم .باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این !نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق :سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد !قبول باشه هانیه خانم - !قبول حق باشه آقا مهدی - .با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی - :لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ - :میخندد .چشم فرمانده... الان میرم - * سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و :میگویم !بده من - :ابرو بالا میاندازد .نه... خودم انجام میدم - .اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم - از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد. چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به :پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان .بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم - صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد. :انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد !کل سر و صورتت رو سیاه کردی که - بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام :نظامی میگذارد .با اجازه فرمانده
چشمک شیطانی میزند و ادامه میدهد !سعی کن ناهار نیمرو نباشه - :و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد !خیلی دوستت دارم هانیه - :تقریبا داد میزنم !من بیشتر ستوان - *** ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیهی .مایه را هم میریزم و به اتاق میروم از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در ذهنم تداعی میشود. یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟ خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من هنوز شش یا هفت سالم بود و مرداد ماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به خانهی خانمجان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی .میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید .نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن کوکوسیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی .مثلا غذایم میشوم سلام... چی شده هانیه؟ - :گردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویمترسیده به عقب برمی سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟ - :با لبخند میگوید سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی... - ببینم این بوی چیه؟ :با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم آخه چرا؟ - :میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست - .میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری :خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند چیه؟ - .تو خیلی خوبی مهدی - .نه به خوبیِ تو - .به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم :آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟ - در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی .پررنگتر میشود. متوجه حضورم نمیشود خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان افکارم خودی نشان میدهند. جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش :را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود. لبخندی میزنم و میگویم !فوضولیها - !میخندد... میمیرم :از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید تو کِی اینقدر عاشق شدی؟
خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم - :دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید .میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن - ...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم - ...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی - .آقای پر از سادگی گشنهمونه - :بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید .شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم - میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش :اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ - فهمیدی؟ - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ - ...حالا هر چی - .چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم - :میخندد و میگوید !ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم - *** خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری .خوابیدم چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را !که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند :سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم کجا میرفتی؟ - .سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو - .خب بیا بریم خونهی ما - .نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو - .لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است .کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای .رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم :عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید .دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه - میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو :میپرسم چیه این پلاستیکها؟ - :مهدی میگوید ...نگاه کن توشون رو - یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی !پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی :زهرا متعجب میپرسد عروسک؟ - :عموسبحان با شیطنت میگوید .آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید - .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست
هدایت شده از - فکر و خیال -
این پیامو فور بزنید چنلتون ؛ بگم اگر چنلتون اسم دیگه داشت اون چی بود 🤎 . › حتما عضو باشید دیگه * __ _ @MAHDIS_IR
فاطمیه‌رو‌شلوغش‌کنید .. فاطمیه‌سند‌هویت‌ما‌بچه‌شیعه‌هاست افسانه‌نیست‌،تاریخه‌.. یه‌پرچم‌بزنید‌دم‌خونتون یه‌سیاهی‌توی‌محل‌کارتون،یه‌دست‌لباس مشکی‌یا‌هرچیزدیگه هویت‌تون‌رو جار‌بزنید‌؛ما‌بچه‌های‌ حضرت‌زهراییم... 🥺💔
چی شد؟ مگه مسلمون نبودید؟ پس مـســ💔ـمار و در و کوچه چی میگن؟
و تمام هستی اش را در خاک گذاشت...🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگر تنها..گریه حالم را میداند💔
میگفت... در‌که‌زدن... هجوم‌ک‌اوردن... مادر‌دستشو‌گزاشت‌تخت‌سینه مولا... گفت‌نه‌تو‌نرو‌من‌میرم‌من عزادارم‌اینا‌حرمت‌منو‌نگه میدارن:)... با‌من‌که‌کاری‌ندارن... روایت‌شده‌از‌فضه‌ک‌خانوم حجاب‌سر‌نداشته‌و‌انقدر‌مطمئن بوده‌ک‌کاریش‌ندارن:)... میره‌میگه‌منم‌زهرا‌دخت‌نبی میگن‌هر‌کی‌میخوای‌باش:) و‌با‌لگد‌ب‌در‌میزنن:)... فضه‌میبینه... ی‌چادر‌برا‌خانوم میاره‌.. آخ‌خدا:) در‌‌.ک بسوزه... چادر‌.ک‌بسوزه... موی‌سر‌میسوزه:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی هیچکس نتونست عشق علی و فاطمه رو با هیچ عشقی مقایسه کنه...❤️‍🩹
برای ما شهادت بنویسید، این دنیا ارزش مُردن ندارد❤️‍🩹🌿:") .
فاطمیه اینجوریه‌ که پسرا واسه‌ ی‌ پهلوی‌ شکسته‌ی‌ مادرشون‌ گریه‌ میکنن ؛ دخترا برای‌ غربت‌ پدرشون💔 :))
ای که ره بستی میانِ کوچه ها بر فاطمه ؛ گردنت را می‌شِکست آنجا ، اگر عباس بود .‌ .