#رمان_عشق_پاک
#پارت142
و بعد دو رکعت به نیت مامان و بابا و خاله و حسن آقا و خانوم جون و آقاجون و... انقدر نماز خوندم که حساب از دستم در رفت بعد از تموم شدن نماز یکم استراحت کردم و به سمت ضریح رفتم جلوی ضریح ایستادم جمعیت زباد بود و نمیشد خیلی ایستاد دستمو روی سینم گذاشتم و گفتم
_سلام آقا!...قربونتون برم!
اشک هام ریخت نمیدونستم چی میخوام میون گریه هام گفتم
_اقا...خیلی...دوست دارم!
زیارت کردم و برای همه اونایی که التماس دعا گفته بودن دعا کردم نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت شده بود! برگشتم خداروشکر مسیر رو یاد گرفته بودم به رواق شیخ بهایی که رسیدم محسن منتظرم بود!
توی چشمام خیره شد و گفت
_زیارت قبول خانم! رفتی پیش اقا منو یادت رفت؟ یه ربعه اینجام ترسیدم گم شده باشی!
خندیدم و گفتم
_زیارت شمام قبول باشه آقاا نه اتفاقا تازه پیدا شدم:))
محسن بلند خندید و گفت
_عههه باریکلاا به تو پس بی زحمت یه لطفی کن ما رو هم پیدا کن!
_شما خیلی وقته پیدا شدی؛)
از حرم اومدیم بیرون محسن ماشین گرفت گفتم
_کجا میریم؟!
_گشنه ات نیست؟!
_راستشو بخوای چرا خیلییی!
_خب میریم شام بخوریم!