_نوارکاسِت
غمگینم مثل آهنربایی که عاشق قطب همنامش شده !
اینقدم نباش
وصال تو این مورد کاملا غیرممکنه
درحالی که تو ''غمگینم''های قبلی امکانش هست.
_نوارکاسِت
#غمگون
يا من هواه اعزهُ و اذلني،
كيف السبيل الى وصالك دلني
ای که عشقت بزرگت کرد و خوارم کرد
بگو چطور به تو برسم ؟
مثل آدمی که همۀ امتحاناشو خراب کرده
و دلش نمیخواد چشمش به کارنامهش
بیوفته از مرگ میترسم.
من تازه دلیل اینکه بعضیا میگن
ماهرمضون حس ماهرمضون نداره رو
فهمیدم ؛ چون شبکه پویا ''قصههایغزاله''
پخش نمیکنه.
_نوارکاسِت
السلامُ علیک یا ساقی من علیک السلام می خواهم :))
آقای برقعی برای امشب هم باز
پناه میبرم به این شعرتون.
وقتی امیرالمومنین به شهادت رسیدن و خبرش پیچید که در محراب مسجد ضربت خوردن ، عدهای از مردم میگفتن اصلا مگه علی نماز میخوند ؟
- بمیرم برای غُربتت مولا !
الان دوساله که به محض شروع شدن ماه رمضون فرو میرم تو حسوحال رنگی و قشنگِ زنآقا. دلم میخواد ولو بشم روی تخت ِ توی حیاط خونۀ شاگل ، کتابو بگیرم دستمو زیر نور ماه از سفرِ یک ماهه حاجاقا و خانوادهش بخونم ، از افطار با آش رشتهای که زنآقا بهش میگفت آشِ نمک از بس شور شدهبود ، از نان پارتیهای شبونه ، از مهربونی و صداقت مردم روستایی که زنآقا هیچوقت اسمشو توی کتاب ننوشت ، از احساسات عمیق و واقعیشون...
دلم میخواد لابهلای نخلای مزرعۀ حاجعبدل راه برم و وقتی خسته شدم زیر سایۀ بلندترین نخل خستگی درکنم. گوشۀ مسجد بشینم و بچهها رو تماشا کنم وقتی دارن با شور و شعف قرآن خوندن یاد میگیرن!
خلاصه که بخونید روایت شیرین و لطیف زنآقا ، از زندگی طلبگی رو که همون مفهوم پارادوکسیکال [سخت شیرین] خودمون رو داره.
زنآقا / زهرا کاردانی