eitaa logo
دانلود
‌🌷 ✅ فصل چهاردهم وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین, گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم دیگر نیمه‌های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت:« آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچه‌ها با دست‌های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! » با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. » پرسید: « خریدی؟! » گفتم: « نه، نگران بچه‌ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. » گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچه‌ها، من می‌روم. » 💥 اشک‌هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمی‌خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می‌روم. » بچه‌ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده‌ی من. » گفتم: « آخر باید بروی ته صف. » گفت: « می‌روم، حقم است. دنده‌ام نرم. اگر می‌خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. » بعد خندید. داشت پوتین‌هایش را می‌پوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباس‌هایت را عوض کن. بگذار کفش‌هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. » خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشته‌ام. » خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه‌ها را شستم. لباس‌هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می‌خندید. 💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: « یعنی می‌خواهی به این زودی برگردی؟! » گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. » 💥 بعد همان‌طور که کیسه‌ها را می‌آورد و توی آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفته‌ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. » کیسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! » دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی‌ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی‌کردی، الان برای خودت خانه‌ی مامانت راحت و آسوده بودی، می‌خوردی و می‌خوابیدی. » خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب. 💥 برنج‌ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همه‌اش را پاک می‌کنم. تو به کارهایت برس. » گفتم: « بهترین کار این است که این‌جا بنشینم. » خندید و گفت: « نه... مثل این‌که راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین این‌جا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. » 💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « می‌خواهم بروم سپاه. زود برمی‌گردم. » گفتم: « عصر برویم بیرون؟! » با تعجب پرسید: « کجا؟! » گفتم: « نزدیک عید است. می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! » من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! » گفت: « یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟! » گفتم: « حالا مگر بچه‌های شهدا ایستاده‌اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن‌ها که نمی‌فهمند ما کجا می‌رویم. » 💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بی‌داد. ای داد بی‌داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل‌هایی جلوی چشم ما پرپر می‌شوند. خیلی‌هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن‌ها لباس نو می‌خرد؟ » نشستم روبه‌رویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچه‌های من لباس عید نمی‌خواهند. » گفت: « ناراحت شدی؟! » گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه‌هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه‌های شهدا نداریم. » 💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همه‌ی ما هر کاری می‌کنیم، وظیفه‌مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این‌که منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده‌ی شهداییم. » بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
        👇تقویم نجومی سه شنبه👇     👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇             🌏 تقویم همسران 🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ سه شنبه 👈25 اردیبهشت / ثور 1403 👈5 ذی القعده 1445👈14 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛از دیدار با صاحبان مناصب جدا پرهیز شود. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران" را در تلگرام و ایتا جستجو کنید. 🚖سفر : مسافرت خوب است و همراه صدقه انجام شود. 👶مناسب زایمان و نوزاد حالش خوب است. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭  احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج اسد است و برای امور زیر خوب است : ✳️امور مقدماتی ازدواج مثل تدارکات عروسی. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️جهیزیه بردن. ✳️آغاز به درمان و معالجات. ✳️شروع کسب و کار. ✳️و خرید حیوان و چهار پایان نیک است. 🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب نیست. 🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.      @taghvimehamsaran 👨‍👩‍👧‍👦مباشرت امشب شب چهارشنبه : مباشرت کراهت دارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، باعث زردی رنگ می شود. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 6 سوره مبارکه "انعام"  است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود.ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبهه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🚀 با جستجوی " تقویم همسران" در تلگرام و ایتا و سروش به ما بپیوندید 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن :                      02537747297 0912 353 2816‌‌ 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک  ارسال  کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب در 👇‌اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇 لینک کانال در ایتا و سروش و تلگرام👇 @taghvimehamsaran ارتباط با ادمین مجموع کانال های نجومی👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
روایت مادر شهید کلانتری از او 🔹مادر شهید کلانتری تعریف می‌کند: " در جریان اعتصاب دانشگاهیان در دوران انقلاب، ‌ وقتی می‌رسد که بسیاری از آنها به خاطر نگرفتن حقوق مستأصل می‌شوند. پسرم شرکت راه‌سازی داشت. یک وقت دیدیم که رفت و همه ماشین‌آلات را فروخت و حقوق دانشگاهیان را داد که اعتصاب را ادامه بدهند. در پاسخ به مادر و پدر هم که بخش اعظم سرمایه شرکت و ماشین آلات را تأمین کرده بودند، ‌ گفته بود که من برای شما باقیات صالحات خریده‌ام. در وصیتنامه‌اش هم نوشته بود که من جز به پدر و مادرم به کسی مقروض نیستم." شهید🕊🌹 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید موسی کلانتری 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
💚 💚 🤍 🤍 ❤️❤️ 🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو 🍁تاریک خانه ی نفسم را سراج تو... 🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است 🍁دردم تویی علاج تویی احتیاج تو... 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 و شهید.‌‌‌.. چه زیباست این نام و چه گوش نواز یعنی کسی که شهادت می دهد با خویش ، به درستیِ راهی که رفته است... 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی چهارشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ چهارشنبه 👈26 اردیبهشت /ثور 1403 👈6 ذی القعده 1445 👈15 می 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خرید وسیله سواری. ✅ملاقات های سیاسی. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅صلح دادن بین افراد. ✅امور کشاورزی و زراعی. ✅و درختکاری خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزاد امروز از بلاها دور باشد. ان شاءالله. 🚘مسافرت: مسافرت مکروه و همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️امور دایمی و همیشگی. ✳️خواستگاری عقد و ازدواج. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️جهیزیه بردن. ✳️آغاز درمان و معالجات. ✳️شروع به کسب و کار. ✳️و خرید حیوان نیک است. 🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. ✳️ برای مطالب بیشتر و دریافت تقویم نجومی هر روز باجستجوی کلمه" تقویم همسران" به کانال ما در تلگرام و ایتا بپیوندید . 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب. ( شب پنج شنبه )، فرزند عالمی از علماء یا حاکمی از حاکمان شود. 💉حجامت. خون دادن و فصد باعث رعشه اعضا می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث بلای ناگهانی می شود. 😴😴تعبیر خواب. خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق آیه ی 7 سوره مبارکه "اعراف" است. الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه... و چنین استفاده میشود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد برخی در انجام آن تلاش کنند و برخی سستی کنند و از چشم وی بیفتد. به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد @taghvimehamsaran 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . @taghvimehamsaran شما میتوانید با جستجوی کلمه" تقویم همسران" در تلگرام ایتا و سروش به کانال ما بپیوندید. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید. 📛📛📛📛📛📛 مطلب تخصصی و مفید تقویم اسلامی نجومی را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇 لینک کانال اصلی ما در تلگرام👇👇 @taghvimehmsaran ارتباط با ادمین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی:👇 @tl_09123532816 لینِک کانال در ایتا و سروش 👇 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله‌ی بچه‌ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت. 💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می‌ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ‌ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. ‌همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. » 💥 توی دلم غوغایی بود. یک‌دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه‌ها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می‌زد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! » دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه‌ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! » به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می‌شد. گفت: « ببین چی برایتان خریده‌ام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. 💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه‌ها لباس خریده بود و داشت تنشان می‌کرد. یک‌دفعه دیدم بچه‌ها با لباس‌های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس‌ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمی‌دهی، اقلاً بیا ببین از لباس‌هایی که برایت خریده‌ام خوشت می‌آید؟! » 💥 دید به این راحتی به حرف نمی‌آیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خنده‌ام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می‌شوم و می‌روم. چند نفری از بچه‌ها دارند امشب می روند منطقه. » دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس‌ها را پوشید 💥 سلیقه‌اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک‌دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده‌ای. چقدر به تو می‌آید. » خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. می‌روی بیرون. می‌خواهم لباسم را عوض کنم. » دستم را گرفت و گفت: « چی! می‌خواهم لباسم را عوض کنم! نمی‌شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می‌خندی، عید است. » گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. » خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمی‌شود برای من این لباس را بپوشی؟! » تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. » 💥 بچه‌ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان‌طور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت می‌خواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می‌دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می‌دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ‌کس را توی این دنیا اندازه‌ی تو دوست نداشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.  💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می‌کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن‌ها و کودکان ما می‌آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می‌دیدی، به من حق می‌دادی. 💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمان‌هایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمان‌ها در اختیار مردم جنگ‌زده‌ی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آن‌ها در این آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند. ) ببین این مردم جنگ‌زده با چه سختی زندگی می‌کنند. مگر آن‌ها خانه و زندگی نداشته‌اند؟! آن‌ها هم دلشان می‌خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی‌شان و درست و حسابی زندگی کنند. » 💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست می‌گویی. حق با توست. معذرت می‌خواهم. » نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. » 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می‌خواهد بگویم، درباره‌ی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می‌آیم، می‌گویم این آخرین باری است که تو و بچه‌ها را می‌بینم. خدا خودش بهتر می‌داند شاید دفعه‌ی دیگری وجود نداشته باشد. به بچه‌ها سفارش کرده‌ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس‌اللّه و تیمور و ستار هم سفارش‌های دیگری کرده‌ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. » زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نمی‌خواهم بشنوم. بس کن دیگر. » 💥 با انگشت سبابه‌اش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دل‌خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه‌ها باش و تحمل کن. » و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته‌ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می‌زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می‌آمدند می‌خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس‌الله، تیمور و ستار، گاه‌گاهی می‌آمدند و خبری از ما می‌گرفتند. 💥 حاج‌آقایم همیشه بی‌تابم بود. گاهی تنهایی می‌آمد و گاهی هم با شینا می‌آمدند پیشمان. چند روزی می‌ماندند و می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم ما به قایش می‌رفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانه‌ام پر می‌زد. فکر می‌کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می‌گرفتم و مثل مرغ پرکنده‌ای از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می‌رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می‌داد. لباس‌هایش، کفش‌ها و جانمازش دلگرمم می‌کرد. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.  حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می‌شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می‌شد و مناطق مسکونی را بمباران می‌کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین‌طور دو سال از جنگ گذشته بود. 💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می‌کردم با این شرایط چطور می‌توانم بچه‌ی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می‌کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می‌رفت. سفارشم را به همه‌ی فامیل کرده بود. می‌گفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. » 💥 وقتی برمی‌گشت، می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای. لحظه‌ای از فکرم بیرون نمی‌آیی. هر لحظه با منی. » اما با این همه، هم خودش می‌دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می‌داد. وقتی همدان بمباران می‌شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می‌افتادند. برادرهایش می‌آمدند و مرا ماه به ماه می‌بردند قایش. گاهی هم می‌آمدند با زن و بچه‌هایشان چند روزی پیش ما می‌ماندند. آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، می‌رفتند. 💥 وجود بچه‌ی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت‌نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچه‌ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می‌شوید. تابستان می‌رویم خانه‌ی خودمان. » 💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی‌خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته‌ی دیگر بچه به دنیا نمی‌آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « می‌روم سری به منطقه می‌زنم و سه چهارروزه برمی‌گردم. » همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی‌خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این‌بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می‌کردم. باید صبر می‌کردم تا برگردد. اما بچه این حرف‌ها سرش نمی‌شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می‌پیچیدم؛ ولی چیزی نمی‌گفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان می‌فرستم دنبال قابله. » گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می‌خورم؟! » 💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه‌ی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه‌پارچه‌های سفید. تعریف می‌کرد و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خدیجه و معصومه گوشه‌ی اتاق بازی می‌کردند. قربان صدقه‌ی من و بچه‌هایم می‌رفت. دقیقه به دقیقه بلند می‌شد، می‌آمد دست روی پیشانی‌ام می‌گذاشت. سرم را می‌بوسید. جوشانده‌های جورواجور به خوردم می‌داد. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹‌شهـــید اسرافیل نصیری: شغل مادری همان شغل انبیا است. به قول امام اگر یک بچهٔ خوب به جامعه تحویل دهید، آن‌قدر در نزد خداوند ارزش دارد که نمی‌توان آن را توصیف کرد. به ‌طور کلی سعادت جامعه به تربیت فرزند بستگی دارد. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید اسرافیل نصیری 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❣️❣️ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
از عشق، به سینه درد و داغی داری از پرتو معرفت، چراغی داری چشم تو به نور عشق روشن، شیراز! چون در دل خویش، چلچراغی داری ۶ ذی‌القعده سالروز بزرگداشت حضرت احمد ابن موسی الکاظم شاهچراغ علیه‌السلام را بر تمامی شیعیان مبارک. 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃