#سلام_امام_زمانم_
چه خوب صاحبی دارم من!
شمایی که مرا از
سفرهی کرامتتان ،
از دعای خیرتان ،
از برکت نگاهتان ،
از ذکر نامتان و
از طعم شیرین و
ناب محبتتان ...
محروم نکردید ...🏝
⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوامِعِ السَّلامِ
سلام بر تو اى مقدم (بر همه خلق و) مورد آرزو (ى آنان)، سلام بر تو به همهی سلامها ⚘(آلیاسین)
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹ما را هم از رزق آسمانیتان
نمک گیر کنید..
که عاقبتمان بالخیـر شود
و شهادت هم، عاقبټ بخیر شدݧ است ..
شاید رزق امروزمان را نوشتند.
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی اسلامی 👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
(اولین و جامعترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ جمعه 👈28 اردیبهشت/ ثور 1403
👈8 ذی القعده 1445 👈17 می 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خرید و فروش.
✅میهمانی دادن.
✅دیدار مسولین و درخواست از آنها.
✅و شروع به هر کاری خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است و همراه صدقه باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور گردد و شهرتش جهانگیر شود.
💠کانال ما در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز های مطمئن و با قیمت مناسب.👇
@Herz_adiye_hamrah
👶 زایمان مناسب و نوزاد ولادتش خوب و عمرش دراز باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️اشتغال به تجارت.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️خشت بنا نهادن و آغآز بنایی.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️خرید منزل.
✳️و زراعت و امور آموزشی نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب : مباشرت مباح است ولی تاتیر خاصی بر فرزند ندارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث بیماری است.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث درد در سر می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
@taghvimehamsaran
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم تلفن.
09032516300
09123532816
02537747297
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
ادمین کانال ایتا و تلگرام...👇👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷#دختر_شینا
#قسمت56
✅ فصل پانزدهم
💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانهی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پلهها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچهها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشهها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاقها را جارو کردیم.
💥 عصر آقا شمساللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوستهایش اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانههای قبلی بزرگتر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همهی خانه را موکت میکنم. »
💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمساللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو میکرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچهها توی حیاط بازی میکردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. »
با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمدهام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. »
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمیگردی؟! »
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کیاش را خدا میداند. اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچهها. »
💥 داشت بند پوتینهایش را میبست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زنبرادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. »
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
💥 یک ماهی میشد رفته بود. من با خانهی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانههای توی کوچه یکییکی از دست کارگر و بنا درمیآمد و همسایههای جدیدتری پیدا میکردیم. آن روز رفته بودم خانهی همسایهای که تازه خانهشان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چهطور خداحافظی کردم و رفتم خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر میآییم همدان. میخواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچوقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمیداد. دلشورهی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمیرفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من میگفت. » لحظهی دیگر میگفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم.
💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کمکم داشت هوا تاریک میشد. دم به دقیقه بچهها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاهگاهی توی کوچه سرک میکشیدم. وقتی دیدم این طور نمیشود، بچهها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در.
💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم. »
💥 اینها را میگفتم و اشک میریختم، یکدفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو میآیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانهی آن یکی و لنگانلنگان راه میآمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچهها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم.
🔰ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷#دختر_شینا
#قسمت57
✅ فصل پانزدهم
💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خندهی بچهها و بابا بابا گفتنشان به گریهام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود.
💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهوارهاش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچهها یک لحظه رهایش نمیکردند. معصومه دست و صورتش را میبوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش میکرد.
💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی میزد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکیهای ظهر بود. داشتم غذا میپختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد میکند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازهی یک پنجتومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکشهای آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافقها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. »
گفت: « برو یک سنجاققفلی داغ کن بیاور. »
گفتم: « چهکار میخواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. »
گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همینطوری درآوردهام. چیزی نمیشود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: « پشتت عفونت کرده. »
گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. »
💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلهی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. »
💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمیتوانم. خودت درش بیاور. »
با اوقات تلخی گفت: « من درد میکشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد میمیرم. »
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمیتوانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. »
💥 رفتم توی حیاط. بچهها داشتند بازی میکردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان میگرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبهروی آینهی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را میشکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را میگزید. معلوم بود درد میکشد. یک دفعه نالهای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. »
💥 خون از زخم پایین میچکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. »
گفت: « خودش است. لعنتی! »
💥 دلم ریشریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشمهایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشمهایم را نیمهباز میکردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازهی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون میآمد. دیدم اینطوری نمیشود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد نالهای کرد و از درد از جایش بلند شد.
💥 زخم را بستم. دستهایم میلرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد میکشم، او ضعف میکند. » کمکش کردم بخوابد. یکوری روی دست راستش خوابید.
بچهها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی میکردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
🔰ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍ مگه احترام به مادر از این شگفتانگیزتر هم هست؟
منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه...
📌خاطرهای از زندگی شهید مجتبی خوانساری
📚راوی: مادر شهید
#شهیدخوانساری
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید مجتبی صالحی خوانساری 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷🕊🍃
#سلام_امام_زمانم❤️
مثل خورشید که از روی تو رخصتگیرد
با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم
الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم
صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#صبحتون_مهدوی_عاقبتتون_شهدایی 🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
روزها
طلوع آفتاب است
در نگاه شما
روز وعاقبتتون شهدایی 🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عروس و داماد خوشبخت وارد شدند🥰😍
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه 👈29 اردیبهشت / ثور 1403
👈9 ذی القعده 1445👈18 می 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅مسافرت رفتن.
✅شروع به کار و کسب.
✅استقراض.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅درختکاری.
✅خرید کردن.
✅و وارد شدن بر سلطان خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
💠 به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و ادعیه همراه بپیوندید. مناسبترین قیمت و مطمئن.👇
@Herz_adiye_hamrah
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶 مناسب زایمان و نوزاد مقبول و محبوب مردم خواهد شد.
💑مباشرت امشب: مباشرت استحباب یا کراهت ندارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر تا عصر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید باغ و زمین کشاورزی.
✳️اشتغال به تجارت.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️خرید منزل.
✳️و امور زراعی و کشاورزی و امور اموزشی خوب است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث درد و بیماری می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث درد اعضا می شود.
😴😴 تعبیر خواب :
خواب و رویایی که امشب. (شبِ یکشنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس " است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود اید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند.ان شاءالله. و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۶
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@taghvimehamsaran
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم تلفن.
09032516300
02537747297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
تماس با ادمین ایتا👇کانال تقویم همسران در ایتا و سروش و تلگرام.
👇ادمین...👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷#دختر_شینا
#قسمت58
✅ فصل پانزدهم
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوستهایش میآمدند سراغش و برای سرکشی به خانوادهی شهدا به دیدن آنها میرفتند گاهی هم به مساجد و مدارس میرفت و برای مردم و دانشآموزان سخنرانی میکرد. وضعیت جبههها را برای آنها بازگو میکرد و آنها را تشویق میکرد به جبهه بروند
اول از همه از خانوادهی خودش شروع کرده بود. چند ماهی میشد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود همیشه و همهجا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمیداشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم:«کجا؟! »
گفت:«منطقه.»
از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! »
خندید و گفت: « مگر چطوریام؟! شَل شدم یا چلاق
گفتم: « تو که حالت خوب نشده. »
لنگانلنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:« قدم جان! کاری نداری؟! »
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمیگذارم بروی.»
جلو آمد. سینهبهسینهام ایستاد و گفت:« این کارها چیه. خجالت بکش.»
گفتم: « خجالت نمیکشم محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که اینطور نبودی.»
گریهام گرفت، گفتم:« تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه تا بچهی قد و نیمقد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو اینطور میخواستی چون تو اینطوری راحت بودی.
هر وقت رفتی هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت میایستم، نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است نمیگذارم. از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت:«هیچ، چهکار داریم بکنیم؟!قطعش میکنیم. میاندازیمش دور.فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم.گفتم:« صمد!»
گفت:«جانم»
گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچهها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمهراه نشو.اَجرت را بیثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطرهی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفتهام چشم.نگذار روسیاه شوم.»
گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چهطور بچهها با پای قطعشده،با یک دست میآیند منطقه،آخ هم نمیگویند.من که چیزیام نیست.»
گفتم:«تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگانلنگان رفت گوشهی هال نشست و گفت:«حق داری.آنچه باید برایتان میکردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟چرا سربهسرم میگذاری؟!»یکدفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را میزدم
دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشهای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگانلنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانهام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد.انگارداشت فکر میکرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یکدفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشتهام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچهها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زدهام و قولی که دادهام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:چشم
از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمیشدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم
🔰ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃