ای موذن بعد اتمام ِاذانت جان ِمن ،
اندکی هم با همان سوز و نوا از آن بگو :)) .
به جز تو قلبِ خودم را به هیچکس نسپردم ،
تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی .
شبیه فتح خرمشهر ! وقتی فاتحت هستم ،
دقیقا حال من مثل جهان آراست باور کن .
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست ؛
تا ندانند حریفان که تو منظور منی .
تو اگه گل بودی میشدی رز ،
اگه نیاز بودی میشدی بغل ،
اگه اهنگ بودی میشدی بی کلام ،
اگه صدا بودی میشدی صدایِ موجِ دریا ،
اگه توصیف از زیبایی بودی قطعا میشدی ماه 💗 .
به یاد ِاولین بیت از کتاب ِخواجه افتادم ،
شروع عشق شیرین است و بعدش دردسر دارد .
من میگم وقتی میبینمش ؛
صدای پمپاژ خون تو قلبم رسوام میکنه !
تو میپرسی : دوسش داری ♥️ ؟ .
قلبم اندازهی پرندهها بود،
منی که تو را به وسعت ِآسمان دوست داشتم .
- ایلهان برک
چای دم کن ، خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطر ِهل و گلهای قوری بهتر است .
ببوسمت ؟
حافظ بخوانم ،
قهوه دم کنم ،
بغلت بگیرم ،
بگو چه کنم که از قاب عکست بلند شوی ؟
بیایی و دوباره روی زانوهایم بخوابی
و من دوباره احساس کنم دنیا مال من است : ))
- مهین رضوانی 💗 .
اتاق ِ۴۷۰ .
یه متن طولانیمون نشه ؟
[ یک عاشقانۀ کوتاه ]
تا حالا عروسی که شب عروسیش عزادار بشه ؛
دیدی ؟! من دیدم .
اون موقع ها تو محله رسم بود ؛ همه عروسیاشونو خونه مادر بزرگم بگیرن .
اخه ما پایین شهر بودیم ؛ هیچکس مویی نداشت کف دستش ! فقط خونه ی مادر جون من ؛ حیاط بزرگی داشت و با صفا بود .
دختر بتول خانوم با کلی کبکبه و دبدبه ؛
وقتی احمد هشت بار رفت خواستگاریش ؛
جواب مثبت داد ! همیشه فکر میکردم احمد ؛
خواهر منو میخواد ؛ اخه نگاهاش . .
هرموقع نذری داشتیم اولین نفر احمد ؛ میاومد کمکمون .
تا چشش به خواهرم میخورد ؛ رنگ عوض میکرد . نه به نگاهاش به خواهرم ؛ نه به هشت بار خواستگاری کردن از دختر بتول خانوم . بعدها فهمیدم ؛ مامان احمد گفته بود الا و بلا فقط دختر بتول خانوم .
بین خودمون باشه ولی احمد واقعا ادم بی عرضه ای بود هیچوقت نمیتونست از چیزی که میخواد ؛ دفاع کنه ! مامانش هرچی میگفت ، جز چشم ؛ هیچی از دهنش در نمی اومد .
تو گیر و دار عروسی حواسم به خواهرم بود ؛
انگار یه چیزی گم کرده ؛ همش دنبال این بود
که همه چیه مراسم خوب پیش بره .
اون شعره چی بود که رو دیوار اتاقش نوشته بود ؟! آها ؛
« تو را باغیر میبینم صدایم در نمی آید ؛
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید . . »
من که بچه بودم ولی تو اوج بچگی ؛ میفهمیدم اون گریه های زیر چادر خواهرمو .
انگار دلش پیش احمد بود .
وقتی بالاخره بزن و برقص شروع شد ؛ و کل دخترای محل چیتان پیتان کرده برای خودشون شادی میکردن تا شاید یکی از مادرایی که پسر جوون دارن بپسندشون ؛
عروس و داماد اومدن ، دختر بتول خانوم همونطوری که فکر میکردم ؛ بهترین ارایش و داشت ؛ دستاش تا ارنج پر طلا بود ؛
میخواست تا یه هفته نقل مجلس زنای محل بشه . اون وسط که داماد اومد و همه پوشیدن خودشونو ؛ نگاه احمد افتاد به خواهرم .
بازم رنگش عوض شد مثله همیشه .
ولی داماد رفت طبقه ی بالا که برای مردا بود ؛
همه چی خوب پیش میرفت که یهو همهمه شد .
انگار احمد وسط مجلس ؛ حالش بد شده بود . وقتی امبولانس رسید و معاینش کردن ؛
گفتن ایست قلبی بوده و تموم کرده !
من اونجا عروسیو دیدم که دامادش مرده ؛
ولی نمیدونم چرا خواهرم بیشتر ناراحت بود .
مجلس عروسی که تبدیل عزا شد !
اون شبا تو محلمون غوغا بود .
تو اوج بچگی همیشه فکر میکردم ؛
شاید چون قلب احمد گیر خواهرم بود ؛ مرد !
فکر میکردم قلبشو گذاشته پیش خواهرمو رفته .
دیشب که بعد هفده سال خواهرم و شوهرش ؛ اومده بودن خونمون مامانم اتفاقی ؛ ماجرای احمدو یاداوری کرد .
لبخند رو لب خواهرم خشک شد ،
فکر کنم درست فکر میکردم .