💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتم
و اتاق مامان اینا پایین بود
البته خب ما ثروتمند نبودیم ولی دستمون به دهنمون می رسه خداروشکر
، وارد اتاقم شدم ، اتاقم بزرگ بود و اتاقم رو خودم چیدمان و تزیین کرده بودم و توی این کارا مهارت داشتم
چیدمان اتاقم شهیدانه بود که توش آرامش خاصی داشتم
یه تخته قهوه ای که کنارش یه میز کوچیک بود و روش چراغ خواب بود پرده اتاقم توسی بود و یه کمد که بالاش آیینه بود و قوه ای بود
آیینه اش ریلی بود و پشت آیینه شانه و عطر و ... بود
زیر کمد هم که کشو داشت توش پرونده هام گذاشته بودم
یه کمد لباس هم داشتم که رنگ سفید بود و همین طور یه میز و صندلی که لب تابم روش بود
کل دیوار رو توسی و سفید کرده بودم و چفیه و عکس رفیق شهیدم روش گذاشته بودم با عکس های خودم و خانواده و خواهر و برادرام.
فرش اتاق هم توسی بود
یه قفسه هم برای کتاب هام روی دیوار داشتم
نگاهی به خودم توی آیینه کردم
قدم کمی بلند بود و ریش
لبخندی به عکس خودم زدم و
لباسام عوض کردم و رفتم داخل دستشویی و دست و صورتم شستم
و اومدم بیرون
مامان : رضا جانم بیا
-چشم اومدم
رفتم نشستم پشت و میز و بشقابم دادم تا مامان برام برنج بکشه
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
ادامه دارد...
▪️ کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد▪️