پسری بود از تبار علی..
در رکاب آل علی تیغ می چرخاند..
آموخته بود از عمو عباس ؛ فنون جنگی دلاورانه ای را..
دلش نیامد ببیند پدر راه بی یار ...
به کنار پدر غرور خود به کناری گذاشت ، سپس به خدمت حضرت امام خویش رسید ...
خواسته اش این بود که رود میدان..
حسین دیده ای به قامتش انداخت ، جگرش سوخت ولی ؛ چشمی بست و اذن میدانش داد..
به وقت وداع کند غوغا در دل خیمه ی مَحرم ها..
_بست حرز مادرش زهرا..
نگاهش کند لیلا در آن لباسی از جنس رزم ..
رقیه در کنار پایش ، به قربان داداش علی میرفت..
زینب به دور اکبر گشت و برایش دلش میرفت..
پدری در دلش غوغا..
رسید بالا سر جوانی که ، دگر از آن قد و قامت خبری نیست..
وا ویلا💔